به وقت #خاطرات عروسی
عروسی پسر خالم بود
من ی تیپ اسپرت داشتم
شلوار لی با ی بلوز اسپرت و کفش اسپرت
با دوستم رفتیم وسط
من یهو جوگیر شدم اومدم بپرم حرکت بزنم
از شانس بد ما بند کفشم باز شده بود یهو بند میره زیر کفشم میام بچرخم یهو با دماغ میرم تو زمین
هیچی دیگ چشمتون روز بد نبینه اصن دلم میخاس همونجا ب همون شکل زمین دهن باز کنه برم توش🫠
تو عروسیا خیلی حواستون باشه خلاصه جو گیر نشین :]
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
حالا نوبت عکس دستای ما🤩✨️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱🍀 محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم بخشکی شانس... از ماشین پیاده شدم، اما حتی یه ماشین هم
#داستان_زندگی ❤️
سلام من لیلام چهل و دو سالمه، پانزده سالم بود که مادرم پاشو کرد تو یه کفش که زن پسرخالم بشم، منم به درس و مشق علاقه داشتم ولی مگه میشد اون زمان رو حرف پدر مادر حرف زد مجبور شدم قبول کنم. زن پسرخالم شدم خالم اینا شهرستان زندگی میکردن اما گفته بودن برام نزدیک مامانم خونه اجاره میکنن همینکارم کردن.
مصطفی مدرک تحصیلیش سیکل بود، رفت تو یه شرکت راننده شد، اون موقع پیکان جوانان داشت راننده رئیس شرکتشون شد.
اخلاقش بد نبود اگر سر به سرش نمیزاشتم باهام کار نداشت، یه سالی بدون هیچ مشکلی کنار هم زندگی کردیم تا اینکه خالم تصمیم گرفت از شهرستان بیاد نزدیک ما خونه بگیره اولش خوشحال شدم چون از بچگی خالمو دوست داشتم اونم اخلاقش باهام خوب بود، اومدن دوتا کوچه بالاتر از خونه ما خونه گرفتن
دو سه هفته اول خیلی خوب بود برامون تازگی داشت هرشب یا اونا میومدن خونه ما یا ما میرفتیم اونجا. یه ماهی که گذشت یه روز سرزده اومد خونمون منم دوروزی بود مریض بودم اصلا به زندگی نرسیده بودم گردگیری و جارو نکرده بودم تا اومد یه دوری تو خونه زد بعد رفت جلوی آینه شمعدون وایساد، یه دست روی آینه کشید گفت: لیلا این چه زندگی ایه؟ خاک رو همه وسایلات نشسته چرا تمیز نمیکنی؟
منم بچه سن بودم خجالتی هم بودم زود رفتم دستمال برداشتم کلی عذرخواهی کردم شروع کردم به تمیزکاری.
گفت تو این یه سال حتما اینجوری پسرمو نگه داشتی حتما تا الان تنگی نفس گرفته از بس خاک خورده.
بازم من کلی معذرت خواهی کردم کلی خجالت کشیدم، گردگیریم که تموم شد رفتم شروع کردم به غذا درست کردن دوباره یکم غر زدو رفت، منم خودمو لعنت فرستادم که چرا اومده خاک تو خونم دیده از فردا هرشب قبل خواب خونه رو گردگیری میکردم تا نکنه صبح سرزده بیاد خونمو کثیف ببینه.
دوباره دو روز بعد سرزده اومد رفت انگشتشو اینور اونور کشید دید خبری از خاک نیست گفت لیلا شنیدم میخواید امشب برید مهمونی خونه عمه بابات
گفتم آره خاله میخوایم بریم اونجا چطور؟
اخماش رفت توهم گفت نه نرید من اصلا از این زنه خوشم نمیاد خیلی فیس و افاده داره نمیخواد برید.
نمیدونستم چی بگم گفتم نمیدونم آخه مصطفی بهشون قول داده اگر نریم زشته.
گفت مصطفی بیخود کرده قول داده من میگم نرید بگو چشم خودمم به مصطفی میگم نگران نباش.
گفتم چشم نمیریم. نشست تا مصطفی اومد مصطفی گفت: لیلا پس چرا آماده نشدی؟ مگه مهمونی دعوت نیستیم؟
مادرش گفت: نه من به لیلا هم گفتم به توام میگم، حق ندارید برید اونجا من از اون زن بدم میاد افاده ایه.
مصطفی گفت نمیشه که ما بهشون قول دادیم حتما تدارک دیدن اگر نریم زشته...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام خانومای گل امیدوارم زندگیتون شیرین باشه😊😊😊
من حدودا ۳ماهه عقد کردم
قبل ازدواج ۸ ماه نامزد بودیم ی تجربه ای ک دارم اینه ک اگر خونه فامیلای شوهر دعوت بودین لازم نیس ب اندازه خونه مادرشوهر کار کنین مثلا خونه مادرشوهر اگر ظرف میشورین اونجا میتونین کمی تو پذیرایی #کمک کنین ک کمکتون ب چشمم میاد .
دوم اینکه هیچوقت نزارین #قهر و ناراحتیتون #عادی بشه ک اقایی بگه تو ک #عادتته😒
من ی اشتباهی ک میکردم این بود هر مسئله ای پیش میومد باد میکردم و اقایی منت میکشید تا یبار ک بهم گف حوصله ندارم دیگه باز تو باد کنی من نازتو بکشم 😳شاخ دراوردم
بعد فهمیدم ک ناز کردن و باد کردن کلی باهم #فرق داره و همه جا نمیشه ازش استفاده کرد.
ی ایده دیگه هم دارم براتون برا زود اشتی کردن منو اقایی با هم شرط گذاشتیم وقتی ک قهریم هرکسی زودتر پاپیش بزاره برا اشتی اون یکی باید براش کادو بخره واسه همین قهرامون ب چن ساعتم نمیکشه ک خیلی زود اشتی میکنیم.☺️☺️
یچیز دیگه هم ک ب مهر و محبت خیلی کمک میکنه #بدرقه_کردن اقایی هستش من دفعه اول ک اینکارو کردم اقام ک رفت بیرون پیام داد با اینکارات دلم میخاد زودتر بیام خونه😍😍
با اینکه هیچموقع ظهرا نمیومد خونه اونروز اومد ناهارم گرفته بود گف دلم طاقت نیاورد تا شب نبینمت😁😁😁 ناهار رو خوردیمو عصرم با انرژی رفت سرکارش
زندگی ب کامتون❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
خاطرهی جالبی نیست خودم هرموقع بهش فکر میکنم حالم بد میشه
عروسیِ دختر عمم بود
شوهرش ازین اخلاقای خاص بود .
عروسیشون توی تالار بود و حتی موزیکم نداشت
لحظه ورودشون من داشتم فیلم میگرفتم که داماد برگشت با یه لحن زننده گفت گوشیتو جمع کن از چی فیلم میگیری؟
منم شاید13سالم بود اونموقع خلاصه که کل عروسی تو دستشویی زار میزدم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نکات_خانه_داری💄
آموزش بالم لب👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام ، حدود ۳ سال پیش عقد دختر خالم بود که عقدشون توی باغ خود خالم برگزار شد . همه چی خیلی خوب بود و خوب برگزار شد ، اواسط مجلس که داشتن عکس و اینا میگرفتن دیدیم یکی داره جیغ میزنه 😐
فهمیدیم نوه ی دایی افتاده تو استخر 😂 اصلا ۳ ، ۴ سالش بیشتر نبود
مامان منم دید این حالش بده داره غرق میشه باهمون لباس و شینیون پرید توی استخر و اوردش بالا😂
تازه لباسشم مال یکی از دوستاش بود که بوی آب مونده شده گرفت و خلاصه که خیلی خندیدیم😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
🌺 سلام عرض میکنم خدمت همه ی خانومای مهربون ک ایده هاشونو میفرستن تا ماهم استفاده کنیم🌺
منم میخاستم یه مطلبی رو باهاتون در میون بذارم. من ۲۹ سالمه و همسرم۳۰ سالشه. ۱۲ ساله ازدواج کردیم و دو تا هدیه زیبا ، خداوند بهمون داده.
از زندگیم خیلی راضیم شوهر مهربون و دلسوز و فداکاری دارم. از این بابت همیشه خدارو #شکر میکنم، چون هیچ موجودی هنوز ب این اندازه بمن ابراز احساسات نکرده بود تا به امروز.
ولی من از اینهمه خوبی و مهربونی همسرم #سواستفاده کردم اینو دیروز فهمیدم.
چون همسرم عشق بی منتشو هر روز ب من منتقل میکنه .روزی هزار بار چه در خانه چه محل کار چه در خلوتمون قربون صدقه م میره ولی من فقط نگاهش میکردمو لبخند میزدم .حتی یبارم نخاستم ک اون عشقی ک ب من منتقل میکنه رو براش جبران کنم.
تا اینکه امروز از محل کارش پیام داده ک خسته ام خیلی خسته ام. دلیل اینک من اینقد با همسرم سرد برخود میکنم این هست ک از اول زندگیمون تا به امروز بخاطر در آمد کم همسرم ما در شرایط سختی زندگی کردیم .شاید زندگیمون چند سال اخیر بهتر از گذشته شده ولی به هرحال من اصلن نمیتونم اون طور ک دلم میخاد لباس بخرم چه برای خودم چه برای بچه ها ، همسرم هم ک جای خود دارد.
هر چه زر و زیور داشتم بخاطر خونه دار شدنمون فروختم و هنوزم نتونستم یه مقدارشو تهیه کنم.
خلاصه اینک اینقد زندگی روی خوششو بما نشون نداد منم کم کم سرد شدم. و این #اخلاقم روی همسرمم #تاثیر گذاشت و خیلی غصه میخوره حتی از نگاهش میفهمم ک داره التماسم میکنه براش از ته دل بخندم تا #انرژی از دست رفتشو بدست بیاره تا بازم با مشکلات #بجنگه ، شاید بتونه شرایط خوب برامون ب ارمغان بیاره.
اخیرا متوجه شدم ایشونن دیگ کم آورد و دیگ نمیتونه از پس مشکلات بر بیاد. اشتهاش کم شده و مهر و محبتش ب بچه ها کم شده و من همه ی این تغییراتو مقصر خودم میدونم.
از ایده هاتون خیلی استفاده کردم سعی دارم #روش_زندگیمو تغییر بدم. سعی دارم ک از همین امروز ک همسرم از سرکار برمیگرده با حال خوب و انرژی خوب برم #استقبالش و مثل قدیما ک عشقمون تازه بود جواب محبتاشو بدم.
برای من دعا کنین تا دفعه بعد بتونم نتیجه ی مثبت کارمو براتون بگم.
ممنون از کانال خوبتون ک یه #تلنگر بود برام🌹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام حالتون چطوره؟
عروسی یکی از فامیل های نسبتا نزدیکمون بود که عروس خراسان شمالی بود خانواده داماد یزد و ما هم اصفهان 🥱😂
ما بخاطر شغل پدرم نشد بریم، ولی خاله عروس که فامیل نزدیکمون میشه
تعریف میکرد یه سری مهمون دیگه که از شهر های دیگه اومده بودن و به اضافه خانواده و فامیل داماد همه خونه مادر عروس رفته بودن چتر پهن کردن و خونه اونا هم کوچیک و با خرج و مخراج زیاد شام و صبحونه و ناهار.
و اونا انقدر عقل نداشتن برن هتلی جایی و تازه بعد از اون هم همین افراد بعد عروسی همراه عروس رفتن یزد و پنج شیش روز اونجا بودن و در اخر هم باقهر دعوا برگشتن خونه هاشون که چرا ما رو درست تحویل نگرفتن. 🫤
ما خودمون عروسی همین خاله که میگم وقتی رفتم خراسان هممون با همین افراد هتل رزرو کردیم و هرکسی که اومده بود از فامیل باهامون خودشون خرج و مخارشون و میدادند.
بعضیا واقعا ... که همچین کاری میکنن شاید یکی پول نداشته باشه اینهمه هزینه برای مهمون بکنه
به نظر من توی این دوره همه شرایط بقیه رو درک کنیم 🙂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام به تمام خانمایه گل کانال
راستش من تجربهارو میخونم خیلی میبینم که بعضیا زیر بیست سال ازدواج کردن چه دختر چه پسر
زیر بیست سال #عشق_آتشین دارن و هیچ چیزی رو #نمیبینن جز اونیکه دلشون میخواد
من خودم تو ۱۶سالگی با اقایی ازدواج کردم که ده سال از من بزرگتر بود این اقا از روز خواستگاری #دروغ گفت ولی من #نمیفهمیدم باورتون نمیشه من حتی #معیاری واسه #ازدواج نداشتم شاید خنده دار باشه ولی من فقط از تیپ و فرم عینک ایشون خوشم امد😄
خب من سنی نداشتم نمیدونستم معیار اصلا چی هست !
بعد از ۸ سال با یه بچه جدا شدم...
کاش میشد تو ایران سن پسرا واسه ازدواج ۲۶بود و سن دخترا ۲۴
باور کنید امار #طلاق به طور چشم گیری میومد پایین
من الان دوباره ازدواج کردم ولی این دفعه با #عقلم #انتخاب کردم همه چیزارو #سنجیدم هم خودم هم پسرم تو ارامش زندگی میکنیم
ولی ۸سال از قشنگترین سالهایه عمرم به هدر رفت کاش قبل ازدواج بریم #مشاوره
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•