eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
7.3هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ اسمم میناست،پسر همسایه مون از وقتی یازده سالم بود اومد خاستگاریم تا زمانی که سیزده سالم بشه اوتقدر پافشاری کردند تا اینکه بابام راضیم کرد نامزدش بشم.بین خودمون شیرینی خوردیم و قرار شد به کسی چیزی نگیم که بتونم فعلا مدرسه برم تا اینکه دوماه بعد همه ی اهل محل متوجه نامزدی ما دوتا شدند و مدرسه اجازه ی ادامه تحصیل بهم نداد.منی که شاگرد ممتاز مدرسه بوذم ارزوی درس خوندن و پرستار شذن به دلم موند ... همون سال پدر جلال به بابام گفت حالا که عروسمون نمیتونه مدرسه بره عروسی رو برگزار کنیم تا بچه ها زودتر سروسامون بگیرن ادامه دارد... کپی حرام
۲ پدرم مخالفتی نداشت اما ناگاه مادرشوهرم پاش رو کرد تویه کفش که من ارزو دارم یه جشن عروسی بزرگ برا بچم بگیرم فعلا صبر کنید سربازیش تموم‌ شه تا اون موقع دست و‌بال ماهم بازتر میشه و‌میتونیم جشن مفصل بگیریم. اخرای سربازی جلال بود که پذربزرگ مادریش فوت شد برای همین گفتند یکسال کامل باید صبر کنیم تا از عزا در بیان. وقتی پدربزرگش مرد چون پولدار بود کلی بهشون ارث رسید جلال هرروز برای اینده مون نقشه میکشید و میگفت حالا که پولدار شدیم بهترین زندکی رو برات درست میکنم. اما چند وقت بعد با اینکه جلال سربازیش تموم شده بود ادامه دارد کپی حرام
۳ بیشتر میتونست بهم سر بزنه ولی کمتر خونمون میومد. از دروهمسایه میشنیدیم که مادرشوهرم پاش رو کرده تو یه کفش و میگه مینا بدرد جلال نمیخوره و باید دختر دیگه ای که در شان پسرم باشه براش بگیریم. حالا که پولدار شده بودند من رو ادم حساب نمیکردند چندماه گذشته بود و خبری از جلال نبود و مهلت صیغه ی من ‌و جلال سراومده بود و دیگه محرم هم نبودیم. زمان ما بهم خوردن نامزدی در خاستکاری هم موجب بی ابرویی دختر و خونواده ش میشد چه برسه به اینکه صیغه یا عقد هم شده باشی ...یه روز مادر جلال یکی رو فرستاد خونمون اون زن گفت من دیکه عروس اون خونواده نیستم . ادامه دارد کپی حرام
۴ چند روز بعد مراسم بله برون جلال با یه دختر دیگه بود اون شب براب من بدترین شب عمرم بود من هنوز عاشق جلال بودم چطور دلش اومد بخاطر پول بیخیال من بشه. در کل روستا ابروی من و خونواده م رفته بود..همه اهل محل فکر میکردند من مشکلی داشتم که نامزدیم بهم خورده. کار روز و شبم شده بود گریه... تا اینکه پدرم خونه رو فروخت تا بریم یه محله ی جدید تا بلکه از نگاهای بد مردم خلاص بشیم. یسال بعد یکی از همسایه ها با اینکه در جریان بهم خوردن نامزدی من بود من رو برای برادرش خاستگاری کرد. ادامه دارد... کپی حرام
۵ محمد جوون خوب و برازنده ای بود زندگی خوبی رو باهم شروع کردیم و صاحب دوتا بچه ها شدیم زندگی روی خوشش رو بهم نشون میداد محمد به پدرومادر و خانواده م احترام زیادی قایل بود. اخبار زندگی جلال و خانواده ش گاه و بیگاه بهمون میرسید زن جلال یه ادمی بود که با اخلاق بدش جلال رو از چشم خونواده ش انداخته بود و حتی باعث شده بود جلال دیکه به خونواده دیکه سر نزنه. حتی وقتی مادرش بمدت یکماه در بیمارستان بستری بود یکبار هم بهش سر نزده بودند تا اینکه بر اثر همون بیماری فوت شد و ارزوی دیدن پسر و نوه هاش رو به گور برد. یه بار که پدر جلال بابام رو دیده بود ازش خواسته بود به من بگه حلالش کنم. ادامه دارد.. کپی حرام
۶ گفته بود از وقتی مینا از زندگی پسرم رفت خیر و برکت رفت انگار اه مینا افتاد رو زندگی ما ..نه جلال خیری از زندگی و جوونیش دید نه مادرش... پدر جلال ادم بدی نبود اما حریف زنش نمیشد جلال هم مثل پدرش بود نه حریف زنش بود و نه مادرش... بعدها زنش در حالیکه هم خونه و هم ماشین به نام خودش بود از جلال طلاق گرفت ... و جلال موند و دوتا بچه ی بی مادر... من روزی هزاربار خدارو شکر میکنم بخاطر اینکه یروز جلال رو از زندگیم بیرون کرد و محمد رو به زندگیم وارد کرد. بقول مامان بزرگم بخت و اقبال من با محمد جور بود و خدا اون رو مثل یه فرشته برای ساختن بهشت زندگیم بهم بخشید. پایان. کپی حرام