#بدقولی 1
من سارا هستم و برادر بزرگترم سهراب خیلی دوسش داشتم و براش احترام قایل بودم اما اتفاقاتی افتاد که ارادتم بهش نسبت به قبل کمتر شد...
برادرم یه نقطه ضعف خیلی بزرگی که داشت بدقولی بود.
تازه با مجتبی نامزد کرده بودم و با خونواده ش رودرواسی و تعارف داشتم ...
یک شب که مجتبی مهمون خونمون بود وقتی بابا حال پدرش رو که جهت جراحی قلب به بیمارستان مراجعه کرده بود پرسید تعریف کرد بیمه ی پدرش به مشکل خورده و باید اول مشکل اون رو برطرف کنند تا در اولین فرصت عمل بشه.
بابا رو به سهراب پرسید تو در اداره بیمه اشنا داشتی نمیتونی کاری برای پدر اقا مجتبی انجام بدی؟
ادامه دارد
کپی حرام
#بدقولی 5
بعدها فهمیدم دوست سهراب در اداره بیمه سمت خاصی نداشته و کاری ازش برنمیومده و داداشم برای اینکه وجهه ش پیش مجتبی خراب نشه تصمیم داشته بعد از چند روز پوشه رو تحویل بده و بگه دوستم از اون اداره رفته.وقتی پدرم متوجه تصمیمش شد خیلی شماطتش کرد اما چه فایده که برای بار دوم با بدقولیهاش زندگی من رو به تلاطم انداخت.
درست روزی که پدرومادر و اقوام بدرقه ی سفر کربلا به خونمون اومده بودند مجتبی گفت به اژانس زنگ بزنم هموت موقع بابا گفت به سهراب زنگ زده الان ماشین رو میاره تا خودش مارو به فرودگه برسونه.
هرچی من و مجتبی اصرار کردیم زحمتشون ندیم و با اژانس بریم بابا قبول نکرد.
ادامه دارد
کپی حرام
#بدقولی 6
زمان کمی مونده بود ولی هربار که به سهراب زنگ میزد تنها جوابش این بود که الان میرسم...
در لحظه اخر مجتبی به اژانس تماس گرفت و مقابل چشمان خجالت زده ی مامان و بابا به فرودگاه رفتیم اما متاسفانه دیر رسیده بودیم
و ما اون پرواز رو از دست دادیم.
با صرف هزینه ی بیشتر تونستم با پرواز بعدی خودمون رو به کاروان برسونیم.اما یکروز از برنامه عقب بودیم .
از اونروز ببعد باباهم فهمید به هیچ عنوان نباید روی قول تنها پسرش حساب کنه و من برای دومین بار شرمنده ی همسرم شدم.
داداشم الان عاشق شده اما پدرومادرم از ترس بدقولیهاش جرات پا پیش گذاشتن ندارند.
پایان
کپی حرام