eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ دوستی داشتم که توی دانشگاه با هم بودیم بعد ازدواج هم گاهی میدیدمش اما وقتی طلاق گرفت دیگه ندیدمش ی روز دیدم ی شماره خارجی باهام تماس گرفت و دیدم دوستمه حرف زدیم و گفت داستان زندگیمو میگم برای همه بگو عبرت بگیرن و شروع کرد به واسطه شغل بازاری بابام وضع مالی ما خوب بود ولی یادمه که بابام میفگت زور میزنم حلال حروم جا بجا نشه چون مرزش ی تار موعه، بابام از اون بازاری های بزرگ بود و سر شناش همه میشناختنش و قبولش داشتن خیلی عتشق این نظام بود، من رفتم دانشگاه، اونجا برام ی محیط جدید بود و تازه فهمیدم از این دولت که همش بابام تعریف میکرد و خوبشون رو میگفت میشه ایراد گرفت و مخالفت کرد تازه فهمیدم که دنیای بیرون چیه و ما چقدر سختی به خودموم دادیم‌ بچه ها با هر شلوغی که تو کشور میشد برنامه ریزی میکردن و میریختن تو خیابون یا جلوی دانشگاه تحصن میکردن من همیشه فاصله میگرفتم و سرم به کارم بود روز اول بابام بهم گفت داری میری درس بخونی پس فقط درست رو بخون و برگرد کاری به هیچی نداشته باش ❌❌
۲ سال اخر دانشگاه بودم که برام خواستگار اومد وقتی فهمیدم از مامانم پرسیدم اونم‌ گفت خبر نداره و از بابام خواستگاری کردن فقط گفت میدونم‌ که ی سمت دولتی داره، ابروهام بالا پرید بابام‌ همش‌ میگفت قراره با رده بالاها وصلت کنیم و دخترم اگر عقل داشته باشی نه نمیگی خوشبختی و سعادت تو همینه، بالاخره شب خواستگاری رسید و اومدن خونمون خانواده ای خیلی مذهبی بودن زن هاشون چادری و مردهاشونم محجوب بودن چیزی که اول اول نظرم رو جلب کرد یقه های اخوندیشون بود رفتیم تو اتاق حرف بزنیم که گفت بابام مسئوله ولی خودم هم رده بابام نیستم ی سمت دیگه دارم و این حرفها، وقتی رفتن بابام‌گفت جواب؟ برای اینکه اینده م تضمین باشه و بابام خوشحال گفتم مثبته خیلی سریع عقد و عروسی رو گرفتیم شوهرم همش سعی داشت ساده زیستی کنه و من عاشق تجملات بودم دلم لباسای مارک میخواست وسایل خوب میخواستم اما‌ اون مثل من نبود کم کم حس زیاده خواهی به سراغم اومد ❌❌
۳ شوهرم ولی اهمیت نمیداد تا اینکه با یکی از همکلاسی هام که دوست صمیمیم بود درد دل کردم اونم گفت کمکم میکنه گفت تو که داری باهاش زندگی میکنی بشین ببین چی میگه همینارو برای من بگو جاش پول بگیر گفتم جاسوسی؟ گفت تو فکر‌کن گفتم این سِمَتش اونجوری نیست که بالا باشه گفت تو‌کاری نداشته باش منم قبول کردم اوایل عذاب وجدان‌داشتم ولی بعد برام‌ عادی شد و خبر میدادم پول میگرفتم بعضی خبرا میرفت توی معروفترین کانال خبری ضد انقلاب، ی روز که با همین دوستم رفتیم نهار بیرون بهم گفت که بیا طلاق بگیر و با این زندگی‌ نکن اگر طلاق بگیری میتونی بری اون ور اب و بهت خونه و ماشین میدن ازادی داری و برای خودت زندگی میکنی نه اینجوری، انقد حرفهاش برام شیرین بود که شروع کردم سرناسازگاری گذاشتن با شوهرم تا اینکه خیلی زود طلاقم داد منم که دیدم بابام همش تحت فشارم میذاره بدون خداحافظی رفتم فرانسه اونجا که رفتم خیلی تحویلم‌ گرفتن ❌❌
۴ بهم ی خونه بزرگ و خوب تو بهترین منطقه دادن ماشین مدل بالا زیر پام بود همش گردش و تفریح میرفتم و بهشون اطلاعات میدادم یا براشون کار میکردم از چیزهای زیادی که توی این چند سال از خانواده همسرم فهمیده بودم میگفتم و اونا هم استقبال میکردن ازم کم کم داشتم تخلیه اطلاعاتی میشدم و دیگه چیزی برای گفتن نداشتم‌عملا شدم ی مهره سوخته، توی دفترشون مشغول بودم از طریق همون تفریحاتی که میرفتم با ی دختر فرانسوی دوست شدم گاهی همو میدیدیم میگفت اشتباه کردی و این کار وطن فروشیه میگفت تمام پل های پشت سرت رو خراب کردی بهش گفتم تو از شرایط ما نمیدونی گفت ببین زندگی ما هم سخته مثل شما گرونی و بیکاری داریم تنها تفاوتمون توی حجاب هست نباید اینکارو بکنی به حرفهاش فکر کردم و دیدم حقیقته مشکلات همه کشورا هست ولی ما گنده ش کردیم و همش تله های سیاسی بود اما پول مفتی که بابت اطلاعاتم میگرفتم مزه ش رفته بود زیر دندونم و نمیخواستم ول کنم با گذشت زمان دیگه اطلاعاتی نداشتم و اخبارم دست اول نبود براشون انگار بی مصرف بودم ❌❌
۵ ی روز رفتم‌ خونه م دیدم کلیدم کار نمیکنه همزمان یکی در و باز کرد قبلا دیده بودمش‌ وسایلم رو داد بهم و گفت تاریخ مصرفت گذشته سوییچ ماشینم ازم گرفت تازه فهمیدم تو چه موقعیتی هستم و چه اشتباهی کردم به دوستم زنگ زدم و گفت ی مدت میتونی پیشم باشی رفتم خونه اون همش گریه زاری میکردم دعوام کرد و گفت جای اینکارا به فکر ی راهی باش زندگیت رو درست کنی از فرداش رفتم دنبال کار و شدم گارسون ی کافه، صاحبم خیلی رک بهم گفت باید خوش برخورد باشی و زیبا وگرنه میندازیمت بیرون بعد از چند روز کار تازه فهمیدم که پان باز شده به ی خانه فساد و برای زندگیم و تامین مخارجم مجبور بودم که به این کار تن بدم وگرنه از گرسنگی میمردم منم به حرفش گوش دادم، با حماقت هام و اشتباهاتم باعث شدم که زندگیم برسه به اینجا الان دیگه با اون دوستم شدیم دوتا همخونه و ی بخش از هزینه ها رو من میدم ولی اواره شدم اینجا نه کسی و ندارم نه اشنایی دارم خودم تنهام، من با طمع و زیاده خواهیم توی این راه افتادم فکر نمیکردم که ی روز اینجوری بشه الان نه روی زنگ زدن به خانواده م رو دارم نه اینجوری میتونم ادامه بدم خیلی سختی دارم میکشم و اواره م بعد از حرفهاش قطع کرد خیلی دلم سوخت ولی کاری از دستم بر‌نمیومد تازه فهمیدم که ادما چقدر اشتباهات بزرگی میتونن بکنن . ❌❌