#خواهرم 1
خیلی وقت بود از سن ازدواج خواهرم گذشته بود. منم که درسم تموم شده بود اما پاسوز خواهرم شده بودم .
تو خونه ما رسم بر این بود که اول خواهر بزرگتر ازدواج کنه.
پدرم حتی اجازه نمیداد خواستگارهای من جلو بیان و جواب رد بهشون میداد میگفت تا زهره شوهر نکنه زهرا رو شوهر نمیدم.
زهره هم که اصلا خواستگار نداشت منم داشتم به پاش میسوختم. پدرم جلوی بختمو گرفته بود و نمیذاشت ازدواج کنم.
دلم خون بود از رفتارای خودخواهانه پدرم.
داشتم غذا درست میکردم که مامان بهآشپزخونه اومد.
خطاب به من گفت_ چی درست کردی زهرا؟
نگاهش کردم و با دلخوری لب زدم_ خورشت آلو که خودتون گفتین.
_ خوبه دختر گلم دستت درد نکنه.
ادامه دارد.
کپی حرام .
#خواهرم 3
هرطور شد حرفمو کامل کردم _ مامان من از دست بابا خیلی دلخورم .
مامان سئوالی سری تکون داد_ آخه چرا عزیزم ؟ بابات کاری کرده که من بی خبرم!
نفسی به بیرون فرستادم و گفتم_ مامان من درسم تموم شده و الان سن ازدواجمه اما بابام نمیذاره کسی بیاد خواستگاری من....می گه تا خواهر بزرگتر شوهر نکنه نمیذارم این یکی هم شوهر کنه!
مامان که حرفامو شنید دستمو کمی فشرد و گفت _ دخترم قربونت برم خودتو ناراحت نکن. این که دیگه چیزی نیست غمباد گرفتی! بابات بهم گفت که قراره آخر هفته برای زهره خواستگار بیاد انشاءالله که زهره راهی خونه بخت میشه و باباتم دیگه اجازه میده که بیان خواستگاری تو.
با اینکه مامان سعی داشت بهم امید بده اما من زیاد امیدی نداشتم!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#خواهرم 4
بخت زهره انگار کلا بسته شده بود و کسی امیدی به شوهر کردنش نداشت!
آخر هفته اومد و خواستگارا اومدن. خواستگار زهره موقعیت خوبی داشت. تو آشپزخونه نشسته بودم و دعا می کردم که خواستگاری امشب به نتیجه برسه شاید بابا دیگه با خواستگار های من مخالفت نکنه!
زهره خیلی استرس داشت و سعی کردم که آرومش کنم. بهش گفتم که اصلا اضطراب به وجودش راه نده و خیلی عادی رفتار کنه و نگران چیزی نباشه.
سینی چای رو پر کردم تا زهره ببره.
زهره چای رو برد برای خواستگارها. و حرفاشونو زدن.
قرار شد اگه دو طرف موافق بودن زنگ بزنن و برای مراسمات هماهنگ کنن.
کار شب و روزم شده بود دعا کردن و التماس کردن به خدا که خواستگارای زهره زنگ بزنن و موافقتشون رو اعلام کنن.
دو روز، سه روز ، چهار روز گذشت ودیگه وکلا ناامید شده بودیم!
ادامه دارد.
کپی حرام.