eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ ۲۰ سالم بود که به واسطه یکی از دوستان خانوادگیمون که تقریبا ی رفت و امد کوچیکی هم داشتیم، خاستگاری برام اومد. مادرم از اول مخالف بود چون من درسم خیلی خوب بود و میگفت سنت کمه و درست رو بخون ولی من خیلی دلم میخواست شوهر کنم از وقتی اومدن خواستگاریم دیگه تمایلی به درس خوندن نداشتم، با اصرار های من چون پسره به دلم‌ نشسته بود و البته رضایت پدرم که فقط میگفت پسره اهل کاره، جواب مثبت دادیم.آزمایش خون دادیم و ازمایشگاه اومدیم بیرون نشستیم توی ماشین که تا خواستم گوشیم رو بردارم زنگ‌بزنم‌ به مادرم‌بگم ازم قاپید و گفت گوشی دستت نگیر، هر چی گفتم میخوام به بقیه خبر بدم که جواب مثبته گفت نمیخواد خبر بدی بعدا میفهمن کوناه نیومدم و بازم اصرار کردم یهو خیلی بلند سرم داد کشید که میگم نمیخاد خبر بدی بگو چشم بهم برخورد باهاش قهر کردم دلم نمیخواست ببینمش کلی خواهش و التماس کرد که ببخشید اعصابم خورد شد دست خودم نبود و تکرار نمیشه قول میدم دیگه اینجوری نکنم و میخوام امروز خاطره خوب داشته باشی
۲ روز عقدم مامانم انقد ناراحت بود با لباس مشکی اومد تو مراسم حتی ی لبخندم نزد موقع تبریک هم بهم گفت از خدا میخوام زود چشمات باز باشه، دو هفته بعد از عقد انگار که چشمم باز شد. پیش خودم گفتم من با زندگیم چیکارکردم چه اشتباه بزرگی کردم مهیار از من ۷ سال بزرگتر بود این ادم یعنی تا ابد میخواد باشه؟ تا اخر عمرم این ادم کنارمه؟ پشیمون شدم‌‌ ولی نمیتونستم با کسی حرفی بزنم بیست روز بعد از عقد متوجه شدم به شدت خسیسه انقدر که حتی برای خودشم دلش نمیومد خرج کنه چه برسه برای من، به خانوادم گفتم من اینو نمیخوام این خیلی خسیسه و حتی ی قرونم حاضر نیست خرج کنه مامانم گفت زندگی بچه بازی نیست که امروز بخوای و فردا نخوای خودت خواستی باید بسوزی و بسازی دیگه همینه که هست شش ماه بعد از عقد متوجه شدم اقا دیابت داره و روزی سه بار انسولین مصرف میکنه در کنار دیابتش چربی هم داشت
۳ خبر رسید به خانوادم مامانم طلب کار بود از بابام و میگفت تو کردی خودتم درستش کن، پدرم به خانواده مهیار گفت شما باید به‌ من میگفتین بچتون مریضه نه اینکه مخفی کنید خانوادش گفتن ما به معرف ازدواجشون گفتیم پدرم گفتن مگه دختر ما خانواده نداشت که شما به معرف گفتین؟معرف کارش معرفی کردنه شما باید ایراد پسرتون رو به ما میگفتید دلم برای مهیار سوخت نشسته بود و اشک میریخت میگفت دست خودم‌ که نیست مریضم من زنمو دوس دارم، گفتم من جدا نمیشم و با مهیار میمونم خانوادم گفتن هرجور خودت دوست داری تصمیم بگیر اما ما در هر موقعیتی ازت حمایت میکنیم، یکسال ونیم به همین روال گذشت. هر روز ی داستان جدید و ی مشکل جدید تو زندگیمون پیدا میشد اگه بیرون میرفتیم تهش دعوا بود چون دونه دونه مشکلاتش داشت رو میشد برام، مهیار یک ادمی بود عصبی، خسیس، شلخته و کثیف و بسیار شکاک با رفتارهای کاااااملا بچه گانه تو جمع و مهمونی عین بچه ها قهر میکرد و از جمع میرفت بیرون، جوری که توی تمام مهمونی ها همه مسخره میکردن و علنا دستش مینداختن، بااینکه من هفت سال ازش کوچیک تر بودم اما از رفتاراش عذاب میکشیدم که بقیه دارن شوهر منو مسخره میکنن مشکل من اخلاق شوهرم بود که به هیچ عنوان منو درک نمیکرد و همه ش داشت اذیتم میکرد به جای اینکه اون منو درک کنه چون سنم کمتره من درکش میکردم
۴ یه شب تو ماشین بحثمون شد و با دست سه بار کوبید تو دهنم و باعث شد دندونم بشکنه‌ دهنم پر از خون بود با خودم و خانواده م فحش داد، دوباره قهر کردم ده روز طول کشید بازم من رفتم سمتش برای درست کردن زندگیم مهیار انتظار داشت هرکاری میکنه من صدام در نیاد و خانوادم از هر نظر ساپورتش کنن و منم همیشه لال باشم. این بحثا ادامه دار شد و بعده دوسال ونیم من دیگه بریدم و خسته شدم رفتم خونه موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم مادرم گفت هر تصمیمی بگیری ما پشتت هستیم خوب فکراتو بکن اگرم خواستی برگردی حواست باشه بچه دار نشی گفتم میخام جداشم و مهریه نمیخوام فقط میخوام راحت شم پدر محسن که تصمیم منو شنید اومد خونمون و باهم صحبت کردیم گفت ما مقصریم که از اول ایرادات پسرمون رو بهتون نگفتیم قرار شد توافقی جداشم اما مهیار پیغام فرستاد گفت من نه طلاق میدم نه مهریه میرم زندان
۵ منم پیغام دادم جنگ جنگ تا پیروزی، این شد شروع رفتن من به این دادگاه و اون دادگاه یکسال ونیم از این دادگاه به اون دادگاه رفتم ‌خانواده ی مهیار که دیدن پسرشون محکوم شد و باید دست توی جیب کنن و مهریه بدن باهاش صحبت کردن‌ راضیش کردن که طلاق بده. شش ماه از طلاقم میگذشت که سر و کله ی یه خاستگار پیدا شد. یک جوون خوش قد و بالا و خوش چهره و اقا و همه چی تموم که مجرد هم بود و قبلا ازدواج نکرده بود خاستگاری و بله برون و ... انجام شد و ما ازدواج کردیم حقیقتش خیلی استرس داشتم که نکنه مثل مهیار باشه اما برخلاف تصوریم محمد خیلی خوب بود و نقطه مقابل مهیار بود. حالا میفهمم هیچ کار خدا بیحکمت نیست و هر اتفاقی توی زندگی شامل لطف خداونده و درسته که من توی ۲۰ سالگی ازدواج کردم و توی ۲۵ سالگی طلاق گرفتم و الان که من ۲۶ سالمه و همسرم که فرشته زندگیمه ۳۰ سالشه و داریم طعم خوشبختی رو میچشیم زندگی در کنار محمد واقعا ارامش بخشه برام من هیچوقت از خدا شاکی نشدم همیشه شکرگذارش بودم