فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهربان_باشیم
🟣یک لحظه تصور کن فرزندت درکنارت نباشد
🟣آیا بازهم برایش حوصله نداشتی؟
🟣بازهم برای بازی کردن با او بهانه می آوردی؟
🟣بازهم منتظر خوابیدنش می شدی تا نفس راحتی بکشی؟ بازهم...بازهم...
🟣یا اینگونه می شدی که تمام کارهایت راتعطیل می کردی و تمام وجودت را وقف این کودکی که خدا به تو عنایت کرده می کردی ولحظه لحظه از وجود او شاد می شدی
🟣و مینشستی وفقط نگاهش می کردی و به #لجبازی هایش میخندیدی
وجیغ وداد وگریه هایش هم برایت لذت بخش می شد
🟣براستی اگر اینگونه به بچه هایمان نگاه کنیم قدر این امانت الهی را خواهیم دانست و طور دیگری پدری و مادری خواهیم کرد.
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@Adreknee
#لجبازی 1
اشک امونمو بریده بود. بدجوری داغون بودم. حالم اصلا خوب نبود و سر پا ایستادن برام سخت بود. روی نیمکتی تو پارک نشستم.
به اتفاقات امروز فکر کردم . به مشت و لگد هایی که از شوهرم خوردم. به گوشیم که جلوی چشمم به دیوار کوبدندش. واقعا تحمل یه سری چیزا برام سخته .
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#لجبازی 2
شایدم تقصیر خودم بود. نباید لجبازی می کردم تا کار به اینجا می کشید! وقتی گفت حق نداری بری خونه خواهرت من نباید در جوابش میگفتم توهم حق نداری بری خونه خواهرت!
الان چی نصیبم شد! جز دردهایی که تو وجودمه و توهین هایی که شنیدم و آوارگی.
نگاهی به اطراف انداختم. ظهر بود و همه جا خیلی خلوت بود.
چاره ای جز رفتن به خونه بابام نداشتم. نمیشد که تو خیابونا آواره میشدم!
فکرم مشغول بود. همه چیزو از ذهنم پاک کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم. الان که حتی گوشیم ندارم موندنم تو خیابون اصلا به صلاح نیست.
چه بسا فردا همین آقا فرهاد بهم تهمت بزنه که مشخص نیست کدوم گوری میره ، خونه بابام باشم بهتره! از رفتارایی که امروز ازش دیدم اینم بعید نیست!
از جام پاشدم و کیفمو دست گرفتم. مسیر کوتاهی رو که میخواستم برم پیاده رفتم .
ادامه دارد.
کپی حرام .
#لجبازی 3
جلوی خونه که رسیدم خواستم وارد شم اما نمیتونستم !پاهام یاری نمیکردن!
خواستم قدمی به عقب بردارم اما با صدای مامان سرجام خشکم برد_ فاطمه جان.
به سمت صدا برگشتم . مامان با کیسه های خرید به سمتم اومد.
با دیدن چشمای گریونم نگران لب زد_ چی شده مادر؟ چرا گریه کردی؟
پس فرهاد کو؟
اشکی از گوشه پلکم افتاد که مامان نگران تر گفت_ حرف بزن ببینم جون به لبم کردی.
به سختی دهن وا کردم_ بریم تو بهتون میگم .
مامان باشه ای گفت و بعد اینکه با کلید درو باز کرد به داخل رفتیم.
معصومه هم خونه بود. معصومه خواهر کوچیکترم بود که امسال دانشجو بود.یه خواهر دیگه هم داشتم الهام که متاهل بود. فرهاد با شوهر الهام مشکل داشت و نمیخواست که ما باهم رفت و آمد داشته باشیم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#لجبازی 4
معصومه هم با دیدنم نگران شد و شروع کرد به سئوال و جواب کردن.
مامان کلافه گفت_ والا این دختر نمیفهمم چه مرگش شده حرفم نمیزنه.
نشستیم که مامان با عصبانیت گفت_ فرهاد کجاست؟ چرا تنها پاشدی اومدی.
نفسی به بیرون فرستادم و با بغضی که توی صدام بود گفتم_ مامان ما باز دعوامون شد !
مامان هینی کشید و مضطرب لب زد _ دوباره چرا؟
اشکام سرازیر شدن_ می گه نباید بری خونه الهام! منم گفتم پس توهم حق نداری بری خونه فرزانه اینا!
خلاصه که دعوا گرفتیم اونم زد گوشیمو شکوند!
معصومه ناباورانه لب زد_ جدی میگی؟
اشکامو با پشت دست پاک کردم که مامان با عصبانیت گفت_ آخه دخترم خودتون به درک! به فکر اون بچه بدبخت تو شکمت باش عزیزم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#لجبازی 4
معصومه هم با دیدنم نگران شد و شروع کرد به سئوال و جواب کردن.
مامان کلافه گفت_ والا این دختر نمیفهمم چه مرگش شده حرفم نمیزنه.
نشستیم که مامان با عصبانیت گفت_ فرهاد کجاست؟ چرا تنها پاشدی اومدی.
نفسی به بیرون فرستادم و با بغضی که توی صدام بود گفتم_ مامان ما باز دعوامون شد !
مامان هینی کشید و مضطرب لب زد _ دوباره چرا؟
اشکام سرازیر شدن_ می گه نباید بری خونه الهام! منم گفتم پس توهم حق نداری بری خونه فرزانه اینا!
خلاصه که دعوا گرفتیم اونم زد گوشیمو شکوند!
معصومه ناباورانه لب زد_ جدی میگی؟
اشکامو با پشت دست پاک کردم که مامان با عصبانیت گفت_ آخه دخترم خودتون به درک! به فکر اون بچه بدبخت تو شکمت باش عزیزم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#لجبازی 5
با گریه گفتم _ مامان من دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم! میخوام طلاق بگیرم.
مامان با تشر گفت_ دخترم مگه طلاق به این راحتی هاست! تو حامله ای!
بعد این همه مدت هنوز یاد نگرفتی وقتی شوهرت عصبیه و چیزی میگه اون موقع باهاش مخالفت نکنی که کار به این جور جاها نکشه!
ناراحت از جام بلند شدم_ مامان تورو خدا بسه دیگه.
بعدش به اتاق معصومه پناه بردم. شب که بابا اومد خونه جریان رو بهش گفتن و بابا هم به فرهاد زنگ زد و گفت این بار باید تعهد بده! حالم خیلی بد بود و زمان به سختی برام میگذشت .
چند شب گذشت از اومدنم به خونه بابا که فرهاد با پدرش دوتایی اومدن خونهمون. اولش خواستم از اتاق بیرون نرم اما با دستور بابا بیرون رفتم.
فرهاد شروع کرد به تعریف کردن و از زبون خودش قضیه رو گفت ...
ادامه دارد.
کپی حرام.
#لجبازی 6
یه جاهایی رو حقیقت می گفت اما یه جاهای دیگه گناه خودشو کم رنگ میکرد. من هیچ حرفی نزدم فقط خیره بهش نگاه می کردم. ازش دلخور بودم ولی هنوزم خیلی دوستش داشتم.
با صدای پدرشوهرم به خودم اومدم _ فرهاد اینبار به من تعهد داده که از این کارا نکنه. دخترم به خاطر بچه تو شکمت کوتاه بیا اون چه گناهی کرده.
اشکی از گوشه چشمم جاری شد. رو کرد به بابام و گفتم_ من حرفی ندارم هرچی بابام بگه.
صدای فرهاد بلند شد_ فاطمه یه بحثی بینمون بوده که بین همه زن و شوهرها پیش میاد....منجلوی جمع ازت معذرت میخوام قول میدم که دیگه تکرار همچین موردی تکرار نشه.
بابام گفت که برگردم و خودم هم به خاطر این که قول داد و بچه تو شکمم دیگه حرفی نداشتم با اینکه اینبار بد کرد اما یه فرصت دیگه بهش دادم.
برگشتم و فرهاد هم برای جبران برام گوشی نو گرفت و هرکاری که میتونست کرد تا ازم دلم در آوردم.
سه سال گذشت و الان با وجود پسرم امیرعلی خیلی خوشبخت تریم.
پایان.
کپی حرام.