#مادر ۱
اسم من منصور هست سه تا برادر دارمبه اسم های ناصر کاتب فیروز ما جوون بودیم و هر کسی مشغول کاری معمولا منو کاتب و ناصر با هم بودیم ولی فیروز خودشو با ما فاطی نمیکرد و سرش به کارش بود روی زمین پدرمون کار میکردیم کم کم با پولی که از فروش هر محصول بابام بهم میداد تونستم ی ماشین سنگین بخرم و روش کار کنم درامدم از قبل بهتر بود و چون تونستم خودمو از خانواده م جدا کنم حس میکردم موفق تر شدم ی روز از سرکار اومدم و دیدم نهار اماده نیست معمولا تو خونه ما کسی برای مادرمون ارزش و احترام قائل نبود و باهاش به بدترین شکل رفتار میکردیم وقتی رسیدم و دیدم نهار ندارم عصبی شدم همزمان با من کاتب و ناصر هم رسیدن و از اینکه غذا نداشتیم عصبی شدن
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#مادر ۲
هر سه به در حمام رفتیم و صداش کردیم وقتی اومد بیرون از در حمام تا در خونه کتکش زدیم و بهش فحاشی کردیم روی زمین میخزید و التماس میکرد ابروشو نبریم اما بدتر جریح میشدیم انقدر زدیمش که وقتی به خونه رسیدیم تمام بدنش سیاه و کبود و زخمی بود گریه میکرد و بابام گفت حلالتون نمیکنم چرا اذیتش میکنید به حرفهاش اهمیت ندادیم و همچنان فحش میدادیم به مادرم با همون حالش بلند شد و غذایی اماده کرد تا بخوریم تا قبل از اون هرگز دست روش بلند نکرده بودیم ولی بعد از اون روز دیگه انگار قبحش شکست و کار ما شد کتک زدن مادرمون اونم هیچی نمیگفت کم کم همه مون رو زن داد فیروز وقتی میدید ما زدیمش باهامون دعوا میکرد زخماش رو میشست و میبست سعی میکرد بخندونش و از دلش در بیاره
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#مادر ۳
بنظرم فیروز ی ادم بدبخت بود مادرم عمرش کفاف نداد که برای من زن بگیره و فوت شد بعد از فوت مادرم تازه فهمیدم چه اشتباهی میکردم دکترگفت از شدت کتک هایی که خورده فوت کرده و بدنش دوام نیاورده، فیروز خیلی خودشک به اب و اتیش زد و مارو سرزنش میکرد کاتب و ناصر هم که زن گرفته بودن و بود نبود مادر براشون فرقی نداشت بعد از سال مادرم فیروز گفت میخوام ازدواج کنم و با ی دختری از روستای خودمون ازدواج کرد منم چسبیدم به کار تنهایی توی خونه برای پدرم موند هر کسی مشغول زندگیش بود و خبر داشتم که فیروز هر هفته یکی دو روز میبرش خونه خودش، بابامم تنهایی رو تاب نیاورد و فوت شد من از طریق ماشین سنگین و کار زیاد بالاخره تونستم ی خونه بزرگ بخرم و ارثی که بهم رسیده بود ی زمین و ی باغ بود برای اونهام کارگر گرفتم و با خودم میگفتم اینهمه میگن به مادر و پدر احترام بذارید من نذاشتم و سربلندم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#مادر ۴
موفقیتم هر روز بیشتر میشد و اموالم اضافه میشد ی روز که میخواستم ماشینم رو عوض کنم و چند مدل بالاتر بگیرم یکی از دوستهای قدیمیم رو دیدم که گفت اونم میخواد عوض کنه و با هم شریک بشیم که بدهکار نشیم اینجوری بیشتر میتونستیم کار کنیم ولی اگر ی نفر بودم چون خسته میشدم نمیتونستم زیاد کار کنم، به پیشنهاد خاله م با یکی ازدواج کردم و زندگی خوبی براش ساختم خدا بهم ی دختر و ی پسر داد زندگی خوبی داشتم و با شریکم دوتایی کار میکردیم زندگیم باعث حسرت همه بود و به خودم میبالیدم تو رفت و امدهام به خونه شریکم متوجه زیبایی همسرش شدم کم کم شیفته اون زن شدمجوری که هر لحظه بهش فکر میکردم براممهم نبود که خیانت به رفاقت هست یا چیز دیگه
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#مادر ۵
تو فکر اون زن زندگی میکردم که ی روز زنم گفت داداشم کاتب حالش بد شده رفته بیمارستان وقتی خودم و رسوندم بیمارستان بهم گفتن که سکته کرده و در جا مرده، غم از دست دادن برادرم خیلی سخت بود و بدتر از اون که ناصر بخاطر فوت کاتب از غصه مریض شد انقدر درگیری بیماری شد که مدام بدهی بالا اورد و هر چی داشت از دست داد منم نتونستم بهش کمک کنم اونقدری خودن دغدغه داشتم که نمیتونستم براش کاری بکنم و تمام زندگیم یک طرف زن هوشنگ دوستمم یک طرف بعضی ها زیر لبی میگفتن ناصر و کاتب دارن جواب ظلمی که به مادرشون کردن رو میدن
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
پیامبر اکرم(ص) فرمودند:
کسی که پای مادرش را ببوسد😘
مثل اینه که آستانه کعبه را بوسیده🕋
(گنجینه جواهر)📚
و همچنین فرمودند:
هر کس پیشانی مادر خود را ببوسد😘
از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند🛡
(نهج الفصاحة)📚
روز مادر بهترین فرصته برای اینکه
دست و پای مادرامون را ببوسیم🙇🏻
اگر هم مادرتون به رحمت خدا رفته🥲
برید پایین قبر مادرتون رو ببوسید⚰
#روز_مادر
#مادر
@sulook
#مادر ۱
بیست و پنج سالمه و اسمم سینا هستش از روزی که به خاطر دارم کنار مادرم بودم و هستم مادری که هم برام پدر بود و هم مادر وقتی کنار همیم غریبه ها که ما رو نمیشناسن فکر میکنن برادر خواهریم البته حقم دارن من و مادرم نوزده سال با هم فاصله سنیمون گاهی بد اخلاقی می کنه سخت گیری می کنه ولی واقعا بهترین مادر دنیاست اگه من چیزی بخوام خودش و به آب و آتیش میزنه برام تهیه کنه اسم مادرم موناست تو زندگیمون فقط با دو تا خونواده رفت و آمد داریم یکی خاله آرزومه که خاله واقعیم نیست دوست
قدیمی و صمیمی مادرمه که نسبت فامیلی دور با هم دارن و یکیش عمه کوچیکمه تنها عضو خونه پدریم که با ما رفت و امد داره و تو آرایشگاه مادرم کار می کنه بگذارید این جوری براتون بگم یک شب خاله محبوبه با شوهر و بچه هاش آمدن خونمون و با مادرم حرف میزدن و زیاد بلند حرف نمی زدن ولی من میشنیدم و بین حرفهاشون گریه های مادرمم میدیدم که می گفت محبوبه یادت نرفته که وقتی سینا رو پیدا کردم بچه ام حتی من و نمی شناخت باهام غریبی میکرد و چه گریه ای می کرد باعث و بانیش کی بود؟ مادرم پدرم برادر بزرگم حالا می گی بعد بیست و چهار سال مادرت داره نفسهای
آخر و می کشه برو ببینش؟
اون لحظه وسط حرف مامانم پریدم گفتم مامان ولی من که دوستت دارم می شناسمت تو جون و عمرمی
مامانم بهم پرید چرا فالگوش وایستادی ولی خاله محبوبه گفت عیب نداره بذار واقعیت و بدونه تا کی میخوای ازش قایم کنی دیگه بچه نیست سن ازدواجش رسیده...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
#مادر ۹
یکیشون به مادرم گفت نمیخوای بس کنی؟ اون ماجرا تموم شد و الان سالهاست ازش داره میگذره و پسرت بزرگ شده نمیخوای بس کنی؟
مامانم گفت هنوز جای زخمش روی قلبم خوب نشده چرا تمومش کنم؟ کدومتون حال منو داشتید؟ همه تون دیدید که چقدر عذاب کشیدم پر پر زدم گفتم بچه ام زنده است اما همه تون حال منو دیدید و سکوت کردید تو روزای سختم شماها به هیچ دردم نخوردید همه تون میدونستید بچه ام کجاست اما نگفتید گذاشتید چند ماه اوارگی بکشم و همه جا برم شماها حتی نمیدونید خانواده یعنی چی
یکی از مردها بهش گفت پسرت بزرگ شده دست بردار
مادرم جوابشو نداد و گفت اومدم مادرمون رو ببینم و برم حرف حرف میاره و این حرفها بی فایده هستن
به سمت اتاقی رفت و منم به دنبال خودش برد خیلی واضح و با صدای بلند گفت دنبالم بیا با اینا تنها بشی ممکنه بلایی سرت بیارن
متوجه کنایه کلام مادرم شدم وارو اتاق شدیم پیرزن رنجور و نحیفی یه گوشه دراز کشیده بود و واضح بود که رو به مرگه
مامانم نگاهی بهش انداخت و گفت سلام مامان پسرمو ببین سینا ست همون که گذاشتیش پرورشگاه و هر چی التماست کردم نگفتی کجاست خوب نگاهش کن و ببین که من برگردوندمش و بزرگش کردم
خواستم حرف بزنم و به مادر بزرگم سلام کنم اما مامانم اجازه نداد و گفت تو هیچی نگو میخوام مادرم خوب نگات کنه این روزای اخر زندگیش تورو ببینه
یکم نشستیم که مادرم گفت دیگه بسه بریم
هر چی بقیه اصرار کردن که بمونیم و پیششون باشیم مادرم قبول نکرد و گفت باید بریم نمیشه وایسیم اینجا بچه ام امنیت نداره...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#مادر ۱۰
دلم براش میسوخت اروم رو بهم گفت تو ذهنتو درگیر من نکن مامان جان روزای سخت رو گذروندم و شکر خدا الان به ارامش رسیدیم ولی میدونی دلم از چی شکسته؟ ادم از هر کسی انتظار ظلم داره جز مادرش من تو اون موقعیت که به زور خانواده ام زن یه ادم بدنام شدم و اذیتم کرد تا مرد به خانواده ام پناه بردم اما مادرم امانت دار خوبی نبود شاید به زبون نیاوردم ولی من حلالش کردم درسته ظلم بدی بهم کردن ولی همه شون رو حلال کردم اوناهم به فکر خودشون داشتن بهن لطف میکردن و گفتن یه مدت عزداری میکنم و بعد عادت میکنم و ازدواج میکنم
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم قربون دل بزرگت بشم به این چیزا فکر نکن اگر میخوای برگردیم پیششون
سریع گفت نه نه اصلا نمیخوام برگردم همین که تا اونجا رفتم کافیه
به سمت خونه راه افتادم و تو کل مسیر به این فکر کردم که هیچ چیز عزیزتر و مهم تر از خانواده نیست اما معلوم نیست اینها چی به سر مادرم اوردن که حتی از دیدن اونهام میترسه و فقط چسبیده به من این زن تنها دارایی منه بعد از چند ساعت رانندگی بالاخره به خونه رسیدیم دوش گرفتیم و غذا از بیرون سفارش دادم بعد از خوردن غذا خاله محبوبه زنگ زد و خبر مرگ مادر بزرگ رو داد مامانم چند لحظه خیره به دیوار موند و اروم اروم شروع کرد به گریه کردن دلم براش میسوخت اون شب مامان تا صبح ریز ریز گریه کرد اما بعد از اون شب دیگه هر وقت به مامان نگاه کردم خبری از غم تو چشمهاش نبود
امیدوارم خدا از سر تقصیرات مادر بزرگم بگذره
کپی حرام