eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
7.3هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ مادربزرگم وقتی که جوان بود و چند تا بچه کوچک داشت که مادرم و خاله هام و دایی هام بودن پدر بزرگم فوت میشه، همیشه تعریف میکرد و می گفت ننه من جوون بودم بابا بزرگتون مرد مجبور بودم تمام روز کار کنم تا بتونم شکم بچه هامو سیر کنم و اینا رو به یه جایی برسونم تمام عمرم پای اینا رفت همیشه میگفت از اینکه چه کارهای سنگینی می کرده یا اینکه هرکاری می کرده برای بچه هاش گه راحت باشن، خودش چیزی نمی خریده و نمی پوشیده که بچه هاش داشته باشن اما وقتی بچه هاش بزرگ شدن هرکدوم بدتر از اون یکی بودن هیچکس بهش احترام نمیذاشت و ارزش کارایی که براشون کرده بود رو نمیدونستن حتی همیشه میگفتن که کم داشتن و میتونستم بهتر زندگی کنن اگر مادرشون بیشتر تلاش میکرد ادامه دارد کپی حرام
در کل بچه هاش بی چشم و رو بودن، بین بچه هاش تنها کسی که اینجوری نبود و تلاش میکرد خوبی هاش رو جبران کنه مادر من بود تا اونجایی که میتونست از مادربزرگم مراقبت می‌کرد اما بابام موافق نبود و هر بار یه بهونه می ساخت که مامانم نتونه به مادربزرگم سر بزنه، کم کم سن مامانم بالا رفت و دیگه خودش هم نیاز به مراقبت داشت و نمیتونست بره پیش مادر بزرگم، یه روز رفتم خونه مادر بزرگم برای اینکه بهش سر بزنم خیلی دلم سوخت مادربزرگم حسابی رنجور شده بود و گریه میکرد که کسی سراغش نمیاد یه مقدار که پیشش نشستم برگشتم به خونمون شوهرم کارگر بود توی میدون کار میکرد و مجبور بودم زود برگردم که غذاشو اماده کنم چون کارش سنگین بود وقتی میومد خونه خیلی خسته بود ادامه دارد کپی حرام
شب که شوهرم اومد براش تعریف کردم که رفتم خونه مادر بزرگم و حالش خوب نبود بیچاره تنهاست شوهرم دلش سوخت و گفت غصه نخور ی روزم با هم میریم خونشون چند روز گذشت و کار شوهرم انقدر سنگین بود که فرصت نمی کرد با هم بریم جایی، بالاخره دو هفته بعدش بهم گفت بیا بریم خونه مادر بزرگت، از مادرم شنیده بودم که مادربزرگم خیلی مریضه با همدیگه رفتیم، وقتی وارد خونه ش شدیم بوی کثیفی و زباله‌های مونده دماغ آدمو آزار میداد مادربزرگم خیلی خجالت کشید و منم جلوی شوهرم خیلی سرافکنده شدم با شوهرم دوتایی خونه ش رو تمیز کردیم و براش غذا درست کردم شوهرم بهش گفت بیا بریم خونه ما گفت نه مزاحم نمیشم شوهرم گفت یه چند روزی بمون تا یکم حالت بهتر بشه اینجوری نمیشه که با این حال تنها بمونی بالاخره به هر شکلی بود مادربزرگمو بردیم خونه خودمون ادامه دارد کپی حرام
چند روز که خونمون بود حسابی ازش پرستاری کردم پیرزن بیچاره یکم رنگ و رو گرفت شوهرم ی شب بهش گفت خونتو بده مستاجر بیا پیش ما زندگی کن هم زن من تنهاست همینکه از این وضعیت در میای منم بیشتر وقتا نیستم راحتی، مادربزرگم اول قبول نمیکرد انقدر اصرار کردیم که قبول کرد و موندگار شد پیشمون، هم من از تنهایی در اومده بودم هم اینکه حداقل از مادر بزرگم نگهداری میکردن، از وقتی که مادربزرگم اومده بود خونه ما هر روز زندگیمون از قبل بهتر می شد اوایل چیزی برای خوردن نداشتیم اما به مرور دستمون باز شد و برکت اومد توی زندگیمون از لحاظ مالی حسابی دستمون باز شده بود و مالمون برکت داشت، صاحبکار شوهرم کم کم به شوهرم پیشنهاد داد که با هم شریکی کار کنن یعنی سرمایه از اون و کار هم از شوهر من، شوهرم قبول کرد اروم اروم به جایی رسید که شوهرم سهم اونو داد و شد صاحب حجره ادامه دارد کپی حرام
بخاطر وجود مادربزرگم توی خونمون در عرض دو سال تونستیم یه خونه خوب بخریم و ی حجره توی میدون برای خودمون داشته باشیم وضع مالیمون هر روز بهتر از روز قبل میشد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و خدا بعد از ۹ ماه ی بچه خوشگل و ناز و سالم بهمون اسمش رو گذاشتیم محمد، با کمک مادربزرگم محمد رو بزرگ کردم و وقتی که پسرم پنج ساله بود مادربزرگم از پیش ما رفت فوتش ضربه سنگینی به من زد چون خیلی بهش وابسته بودم ولی تا زمانی که مادر بزرگم خونه ما بود برکت از در و دیوار خونه ما میریخت بعد از مرگشم بخاطر دعاهایی که برامون کرده بود و مراقبت هایی که ما ازش کردیم خدا داره جبران میکنه و اوضاعمون هر روز بهتر از روز قبله پایان کپی حرام