eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
9.2هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ زمانهای قدیم قدیما ما توی ی روستا زندگی میکردیم همه همدیگرو میشناختن بابای من نمیدونم چرا اینکارو با من کرد و منو داد به حسن، حسن از جوونیش سر به راه نبود میگفتن میره شهر و چیزهایی خوبی در مورد شهر رفتن حسن نمیگفتن و همه میگفتن ادم خوبی نیست بابای من باغ و زمین نداشت بابای حسن هم همینطور، وضع زندگیمون خوب نبود و بابام برای مردم کار میکرد حسن کاری نبود وقتی ازدواج کردیم چیز زیادی نداشتیم اون موقع ها جهیزیه زیاد نمیدادن و در حد ملزومات زندگی بود با حسن زندگی میکردیم زبون باز بود و خوب بلد بود چطور مارو از سوراخ بکشه بیرون اما همون شب ازدواج بهش گفتم میگن میری شهر کارای بدی میکنی گفت اره اما به جون تو دیگه نمیرم گفت خودم خواستمت و میترسیدم که بابات قبول نکنه و تورو بهم ندن خیلی خاطرت رو میخوام و اذیتت نمیکنم
۲ همونم شد حسن منو ناراحت نمیکرد ولی میگفت دوس ندارم که کارگری کنم و اینجوری خسته میشم شغل حسن باعث خجالتم بود از خونه ها دزدی میکرد و میبرد شهر میفروخت هر چی میگفتم این کار خوبی نیست برو زحمت بکش میگفت همین خوبه و دخالت نکن اون زمانا بلد نبودیم چیکار کنیم بچه دار نشیم و فکر میکردیم باید سالی یکی بزاییم هفت تا بچه داشتیم که زلزله بدی اومد و همه خونه ها خراب شد چند تا خونه بودن که خراب نشده بودن از طرف ژاندارمری اومدن روستا و ی مردی هم باهاشون اومد و گفت که اومده به ما کمک مالی کنه ی بارونی شیک داشت حسن اونو دزدید مرده وقتی فهمید گفت باید بیاریدش وگرنه از کمک خبری نیست مردمم گفتن تنها دزد ما حسنه رفتن تو همون خونه خرابمون رو گشتن حسن بارونی رو پارچه پیچ کرده بود گذاشته بود تو تنور وقتی پیداش کردن مارو بیرون کردن از روستا
۳ اومدیم تهران و گوشه خیابون چادر زدیم شیشه ماشین تمیز کردیم شیشه مغازه ها رو دستمال میکشیدیم گدایی میکردیم تا اینکه حسن اومد و گفت ی زنی و پیدا کرده که تنهاست گفت میخوام بگیرمش پولداره و بچه نداره گفتم من نمیخوام اینکارو بکنی نکن زن نگیر ولی گوش نکرد انقدر چرب زبونی کرد که من خاطر تورو میخوام و دنبال پول اونم تا راضی شدم و با چرب زبونی دل اون زنم به دست اورد و ازدواج کردن رفتیم خونه زنه از حسن بزرگتر بود و گفت بچه دار نمیشده و شوهرش طلاقش داده اونم تنها زندگی میکرده حسن برای اینکه دلشو به دست بیاره به بچه ها یاد داد به اونم‌ بگن مامان وضع مالیمون خیلی خوب شده بود و دیگه نیازی به گدایی و کار زیاد نداشتیم ولی دلم چرکین بود و خوشم‌نمیومد که حسن باهاش حرف میزد و باهم خوش و بش میکردن و میرفتن بیرون برای خرید
۳ اومدیم تهران و گوشه خیابون چادر زدیم شیشه ماشین تمیز کردیم شیشه مغازه ها رو دستمال میکشیدیم گدایی میکردیم تا اینکه حسن اومد و گفت ی زنی و پیدا کرده که تنهاست گفت میخوام بگیرمش پولداره و بچه نداره گفتم من نمیخوام اینکارو بکنی نکن زن نگیر ولی گوش نکرد انقدر چرب زبونی کرد که من خاطر تورو میخوام و دنبال پول اونم تا راضی شدم و با چرب زبونی دل اون زنم به دست اورد و ازدواج کردن رفتیم خونه زنه از حسن بزرگتر بود و گفت بچه دار نمیشده و شوهرش طلاقش داده اونم تنها زندگی میکرده حسن برای اینکه دلشو به دست بیاره به بچه ها یاد داد به اونم‌ بگن مامان وضع مالیمون خیلی خوب شده بود و دیگه نیازی به گدایی و کار زیاد نداشتیم ولی دلم چرکین بود و خوشم‌نمیومد که حسن باهاش حرف میزد و باهم خوش و بش میکردن و میرفتن بیرون برای خرید
۴ از اون زن متنفر بودم و سعی میکردم کسی نفهمه بچه هام بهش عادت کرده بودن و میگفتن مامان چون باهاشون بازی میکرد دوسش داشتن و حسنم که باهاش خوب بود کم کم حس کردم بود و نبودم برای کسی مهم نیست حالم خراب بود حسن میفهمید و میگفت باید بپذیری این وضعو ما نمیتونیم برگردیم روستا این زنه پولدارخ کاری به تو هم نداره انقدر گفت و گفت ولی دیگه اثر نکرد روم، تا اینکه به پیشنهاد اون زن خونه هامون جدا شد حسن بیشتر پیش اون بود میگفت دوسش ندارم فقط دنبال پولاشم ولی دروغ میگفت من میفهمیدم چند سال گذشت و بچهها بزرگ شدن و با درامد خودشون و خودمم که میرفتم خونه مردم کار میکردم دیگه نیازی به پولای اون زن نداشتیم زنه فوت کرد و هر چی داشت قبل مرگ زده بود به نام حسن، حسن دوباره برگشت پیش منو نذاشت کار کنم ولی ازش حالم بهم میخورد
۵ دیگه حسی به حسن نداشتم از بیچارگی باهاش زندگی میکردم با بچه های بزرگ نمیشد طلاق بگیرم و اگرم میگرفتم جایی نداشتم که برم بچه هامم دیگه فهمیده بودن که حسن چیکار کرده اونا هم ازش فاصله گرفتن حسن ولی میگفت بخاطر ما سختی کشیده و از خود گذشتگی کرده میگفت من هر کاری کردم برای شماها بوده نتونستم تحملش کنم با کمک پسرام ی خونه خریدیم و حسنم راضی کردم طلاقم بده فکر میکرد دوباره برمیگردم پیشش ولی برنگشتم پسرام کمکم کردن و زندگی خوبی داشتم بچه هام همگی ازدواج کردن حسنم منتظر برگشتن من بود اما برنگشتم تا اینکه ی روز بچه هام گفتن مرده من که نرفتم سرقبرش حست از سادگی و بچگی من سواستفاده کرد و سرم هوو اورد سالها سختی کشیدم چون نخواست مثل بقیه حلال بخوره قضاوت خدا بین من و حسن بمونه برا قیامت