#نعمت_سلامتی ۱
از بس خونوادم از اقایی و نجابت میثم گفتند بالاخره راضی به ازدواج با او شدم. ادم بدی نبود اما اوضاع مالی خوبی نداشت.
خواهر بزرگترم سه سال قبل از من ازدواج کرد هنوز صاحب بچه نشده بود ولی زندگی خوب و بی حاشیه ای داشت.
خواهر کوچکم با اینکه پنج سال دیرتر از من ازدواج کرد صاحب خونه و ماشین بود اما من هنوز تو خونه ی استیجاری بودم و صاحب یه ماشین قراضه ی مدل پایین
همیشه حسرت زندگی اونها رو میخوردم و هرچه بیشتر پس انداز میکردم تا به جایی برسیم روز بروز فاصله ی طبقاتی مون با بقیه خواهر و برادرام بیشتر میشد.
ادامه دارد
کپی حرام❌
#نعمت_سلامتی ۲
پدرومادرم همیشه بهم گوشزد میکردند که قدر زندگیم رو بدونم اخه خواهر بزرگم بچه دار نمیشد و مدام در جستجوی دکتر بهتر و انجام ازمایشات و بررسیهای مختلف جهت اینکه بتونه بچه دار بشه بود
شوهر خواهر کوچیکم که دچار بیماری بود و معمولا در طول ماه بمدت یک هفته رو در بیمارستان بستری میشد و البته خواهرمم درگیر بیماری اون بود...
مادرم همیشه میگفت شاید زندگی تو همیشه بخاطر بی پولی شوهرت دچار یسری مشکلات هست اما خوشبخت تر از خواهرات هستی.
با کنایه میگفتم اگه بی پولی و بی خانمانی و زندگی سخت و بدون رفاه خوشبختیه که همه رو تقدیم هرکسی میکنم که دلش میخواد...
ادامه دارد
⛔️کپی حرام❌
#نعمت_سلامتی ۳
مادرم همیشه می گفت ناشکری نکن تو لااقل یه بچه ی سالم داری که بدون دوا و دکتر صاحبش شدی.
تن خودت وشوهرت سالمه ...نه مثل خواهر بزرگت حسرت مادر شدن داری و نه مثل خواهر کوچیکه درگیر بیماری شوهرتی ...
از اونجایی که چند شب پیش به عروسی دعوت بودیم اما بخاطر خرابی ماشین چند ساعت تمام توی سرمای نیمه شب وسط بیابون گیر کرده بودیم ، دلم خیلی پر بود ازینکه نمیتونیم مثل بقیه ماشین مدل بالای سالم داشته باشیم ، ازینکه برای خرید لباس مناسب کلی با شوهرم جروبحث کرده بودم تا پولی که نیاز دارم برام تهیه کنه از اینکه برای تعمیر لباسشویی باید صبر میکردم و دوماه لباس هارو با دست میشستم.
ادامه دارد
کپی حرام
#نعمت_سلامتی ۴
هرچی خواهرام تو ناز و نعمت و پول بودند زندگی من هیچ رنگ و بویی از رفاه و اسایش نداشت.
اون روز طبق معمول ازینکه پدرومادرم باعث ازدواجم با میثم شده بودند با مامان بحثم شد تا اینکه مامان گفت اونقدر ناشکری کن تا زندگیت از اینی که هست بدتر بشه.
همیشه فکر میکردم مگه میشه زندگی ازین هم برام بدتر بشه.
تا اینکه چند هفته بعد یه روز صبح که پسرم صدام میکرد و میگفت گرسنه مه پاشو یه چیزی بده بخورم.. وقتی از خواب بیدار شدم نتونستم خودم رو حرکت بدم هرچه تلاش کردم بیفایده بود تمام بدن و حتی گردنم لمس بود...
خواستم همسرم رو بیدار کنم اما حتی نمیتونستم زبونم رو توی دهنم طوری بچرخونم که بتونم حرف بزنم ....
ادامه دارد
کپی حرام
#نعمت_سلامتی ۵
وقتی پسرم متوجه حالم شد با گریه باباش رو بیدار کرد... بنده خدا میثم وقتی حالم رو دید ترسیده بود مدام حضرت زهرا رو صدا میکرد ودر عین حال سعی در اروم کردنم داشت...
با اورژانس تماس گرفت اما کاری از دستشون برنمیومد سریع به بیمارستان منتقلم کردند...اونجا پس از معاینه دکتر کفت احتمالا بخاطر تداخل دارویی این اتفاق افتاده و بعد از انجام ازمایشات معلوم شد یکی از داروهایی که جدیدا برای میگرن استفاده میکردم رو وقتی از داروخونه تهیه کردم اونجا اشتباهی یه داروی تخصصی دیگه ای بهم دادند و چون اون شب سه تا پشت سر هم خوردم عصب بدنم رو درگیر کرده.
شکر خدا گفت دوز مصرفی اونقدر بالا نیست که مشکل پایدار بمونه و بعد از گذشت ۲۴ ساعت دوباره سلامتیم برمیگرده.
#نعمت_سلامتی ۶
تا دکتر این حرف رو بزنه فکر میکردم دارم جواب ناشکریهای اون روزها رو پس میدم و قراره فلج بشم ...از ترس نزدیک بود سکته کنم.
در عرض همون سیزده ساعت چقدر تو دلم توبه کردم و به خدا گفتم غلط کردم.من پول و ثروت و ماشبن و خونه نمیخوام.فقط سلامتیم رو میخوام .میخوام که هیچوقت محتاج کسی نباشم.
دلم نمیخواست تو این سن سربار کسی باشم.
حتی دلم میخواست سالم باشم تا بتونم برای پسرم خواهرو برادر بیارم...
تو همون سیزده ساعت تونستم بفهمم من خوشبخت ترین ادم دنیام.
فهمیدم بزرگترین نعمت خدا سلامتیه که من خودم صاحبش بودم و پسرم و همسرم و پدرو مادرم رو هرروز سالم میدیدم....
واقعا هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست