eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
6.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
9.2هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍂 🍂یگانه🍃 بلند شو بریم لباست رو بخر _دیگه حوصله ندارم _پس امشب میخوای چی بپوشی؟ هیچ لباس مناسبی برای امشب ندارم.‌ دل و دماغ بیرون رفتن‌هم ندارم. ملتمسانه نگاهش کردم _میشه تنهایی بری به سلیقه ی خودت یه لباس برام بخری ؟ طلبکار نگاهم کرد و ایستاد _نخیر، بلند شو زود باش _پس ولش کن از همون کمدم یه چی میپوشم. سمت در خونه رفت _لباس های کمدت رو دیدم‌. مناسب امشب نیستن. در خونه رو باز کرد. سرش رو به سمت من چرخوند _زود باش تو ماشین منتطرتم. این رو گفت و بیرون رفت. به ناچار ایستادم چادرم رو که نصفش روی زمین افتاده و نامرتب بود رو برداشتم روی سرم انداختم و دنبال مهزاب از خونه بیرون رفتم. تو ماشینش با تلفن صحبت می‌کرد با دیدن من دستی برام تکون داد و تماس رو قطع کرد. پله‌ها رو پایین رفتم و کنارش نشستم. نگاهی بهم انداخت _شیشه رو بده پایین باد بخوره به صورتت. پف چشم هات بره. هر چیزی گریه نداره. راه داره چاره داره. اصلا خودم میرم به پیمان میگم دست از کارهاش برداره. _چرا الان بهش نمیگی؟ _ اگر همینجوری بلند شم برم میفهمیه که المیرا به ما گفته براش دردسر میشه. دیگه نبینم گریه کنی ها سرم رو پایین انداختم _ باشه ماشین رو روشن کرد و را افتاد‌ شیشه‌ی نیمه پایین ماشین باد رو به صورتم می‌زد. هم پف چشم هام رو از بین میره هم از هوایی که بوی بهار میده حالم خوبی بهم میده. بالاخره ماشین رو جلوی یک مغازه نگه داشت هردو پیاده و وارد مغازه شدیم. حوصله انتخاب کردن ندارم روبه محراب گفتم _ خودت انتخاب کن. دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی به جلو هولم داد _برو انتخاب کن، زندگیت تغییر نکرده و روند عادی خودش رو داره. بین رگال لباس ها راه رفتم تا شاید بتونم یکیش رو انتخاب کنم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد کت توری کرم رنگی بود که با زیر سارافونی آستین بلند همرنگش ربروم آویزون بود. لباس رو برداشتم کت توریش رو دستم گرفتم. به مهراب که بهم نزدیک می شد نگاه کردم. کت رو بالا گرفتم. _این خوبه؟ اخمی وسط پیشونیش نشست. کت رو ازم گرفت _این چیه یگانه! یه لباس درست و حسابی بخر. صد رحمت به لباس های تو کمدت! _ این تنها نیست که! زیر سارافونی داره. کت‌رو روی چوب لباسیش انداخت‌ _چه کاریه؟ از اول یه لباس درست و حسابی بردار _من که گفتم خودم انتخاب کن _ دوست نداشتم تو خونه تنها بمونی. تونیک بلند ساده ای رو نشونم داد _اون خوبه؟ بی حوصله گفتم _اره خوبه لباس رو برداشت و سمت فروشنده رفت و روی میزش گذاشت. _همین شد؟ _نه یهدلحطه صبر کنید. از کنارم رد شد و چند لحظه بعد با همون سارافون و کت اولی که برداشته بودم برگشت گذاشت روی میز و گفت _اینم‌ هست رو به من ادامه داد _ اینم بعدا بپوش. لبخندی و حساسیتش زدم، لباسها رو حساب کرد از مغازه بیرون اومدیم 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @yeganestory 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول https://eitaa.com/yeganestory/5 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂