eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
6.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
9.5هزار ویدیو
29 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هرماه همه ی فامیل خونه ی پدرشوهرم جمع میشدیم،تو مهمونی های اخیر احساس میکردم نگاههای همسرم و دخترداییش که یکسال طلاق گرفته یجورایی خاصه. هرچقدر میخواستم خودم رو راضی کنم که اشتباه میکنم دلایل بیشتری برای تایید این احساسم پیدا میکردم،اون شب هم دوباره دعوت بودیم اصلا دوست نداشتم بریم اما نمیشد پدرشوهرم خودش رسما دعوتمون کرده بود، حاضر که میشدیم دوباره حسم میگفت نوید همسرم خیلی خوشحاله وقتی رسیدیم اونجا شش دانگ حواسم به نوید و دخترداییش ارزو بود.اولش خیلی عادی سلام و علیک کردند و همه چی عادی بود هربار نوید برای کمک به اشپزخونه میومد باز هم نگاههای اون دونفر به هم عادی بود، ❌کپی حرام ⛔️
دیگه باورم شد که منظور خاصی نسبت به هم ندارند،بعداز شام به کمک دخترای فامیل مشغول شستن ظرفها و مرتب کردن اشپزخونه بودیم که متوجه غیبت ارزو شدم نگاهی به پذیرایی کردم از نوید هم خبری نبود دلم هری ریخت،سریع دستام رو خشک کردم و رفتم اتاقها رو نگاه کردم بعدش سری به حیاط زدم هیچکدوم رو ندیدم،صدای پچ پچ از راه پله ی پشت بوم میومد به سمت پله ها راه کج کردم وقتی اون دونفر رو کنار هم دیدم که نیش هردوشون تا بناگوش بازه دیگه خون به مغزم نرسید،همون جا شروع کردم با تندی به هردوشون توپیدن،برام مهم نبود الان همه از سروصدای من اونجا میریزن و ابروی شوهرم میره،اصلا انگار هدفم همین بود، ❌کپی حرام⛔️
نوید با دیدن من و هوار کشیدنم سریع همون سه تا پله رو پایین اومد و دستش رو گذاشت روشونه هام سعی میکرد ارومم کنه ولی من با داد و بیداد بهش میگفتم فکر کردین من خرم؟ خیلی وقته متوجه رفتارهای چندش غیرعادیتون نسبت به هم شدم و زیر نظرتون دارم،الان این پشت تو بغل هم چه غلطی میکنین؟ البته از فرط عصبانیت اغراق میکردم درسته در فاصله ی نزدیک به هم با لبخندهای خاص باهم صحبت میکردند و قشنگ معلوم بود چه حرفهاییه،اما تو بغل هم نبودند،حالا که با سروصدای من ارزو با دو خودش رو به راه پله ی ایوون رسونده بود دیگه همه ی اهل خونه و مهمونا بیرون اومده بودند نگاه کردم ببینم ارزو کجا فرار کرد که یه لحظه دیدم، ❌کپی حرام⛔️
برادر بزرگش که زن و بچه هم داشت سیلی محکمی بهش زد ،همونجا دلم خنک شد ولی نمیدونستم با همین داد و قال زندگی خودم رو دارم اوار میکنم،به خیال خودم شر اون دختره ی ایکبیری رو از زندگیم کم کرده بودم ولی زهی خیال باطل.همون لحظه نوید تنه ی محکمی بهم زد طوری که جلوی چشم بقیه به زمین پرت شدم،با کوبیده شدن در حیاط فهمیدم از خونه زده بیرون،با کمک جاریم و خواهرشوهرم از زمین بلند شدم که همون لحظه صدای داد و فریاد پسردایی نوید و داییش بلند شد و بساطشون رو جمع کردند و دست دخترشون رو گرفتن و رفتند،کلا مهمونی زهر همه شد،تو دلم نوید و ارزو رو فحش میدادم که هم ابروی من رو بردند هم خودشون و هم مهمونی رو کوفت بقیه کردند. ❌کپی حرام ⛔️
مهمونهای دیگه هم کم کم خداحافظی کردند و رفتند.جالب بود که پدرمادر نوید با اخم و غضب نگاهم میکردند با دلخوری گفتم انگار من یه غلطی کردم اینجوری نگاه میکنید که پدرشوهرم گفت نه،غلط رو نوید کرده ولی تو هم کار خوبی نکردی،اون یه غلطی کرده عوض اینکه در خفا مشکل رو حل کنی ابروش رو توی جمع میبری،این کار تو هم اصلا درست نبود،واقعا متاسف بودم برای خودم عوض شرمندگی ازم دلخور هم بودند،وسایلم رو جمع کردم و زنگ زدم اژانس اومد و برگشتم خونه ،باید تکلیفم رو با نوید روشن میکردم،خداروشکر خونه جزو مهریه ی من بود و بابت این موضوع خیلی خوشحال بودم،اون شب و شبهای بعد نوید به خونه نیومد،هرروز خواهرشوهرم که مجرد بود امارش رو بهم میداد ❌کپی حرام⛔️
میگفت نوید به خونه ی اونها رفته و هرروز پدرمادرش حسابی دعواش میکنند بابت اون اشتباه و هرچه تلاش میکنند متقاعدش کنند برای جبران اشتباهش کاری کنه اما اون عصبانیه، و پاش رو کرده تو یه کفش که طلاق میگیره،منم با خودم میگفتم بالاخره نوید متوجه اشتباهش میشه و برمیگرده،خصوصا وقتی فهمیدم ارزو داره با خاستگار قبلیش ازدواج میکنه دیگه کاملا مطمین بودم نوید برمیگرده و به دست و پام میفته که ببخشمش.اما وقتی شنیدم رفته دادخواست طلاق داده باور نمیکردم،تازه متوجه حرفهای انروز پدرشوهرم میشدم.الان شش ماه گذشته من دلتنگ نویدم ولی اون که معتقده برای ادامه ی زندگی ابرو و انگیزه ای نداره و قراره ازم جدا بشه،یبار رفتم خونه شون،،، ❌کپی حرام⛔️
سنم شده بود بالای ۱۸ سال،خانواده پدریم اگه دیر تر از ۲۰ سال ازدواج میکردی تورو به اسم ترشیده صدا میکردن،کم کم صدای مادربزرگ و عمه هام در اومده بود هر روز تحقیر می کردند که تو ترشیدی پس کی میخوای ازدواج کنی تو همون روزا بود که عمه سمیه یکی از همسایه ها شو فرستاد تا منو ببینه می گفت:که خانواده خوب و مذهبی مثل خانواده خودمون خوبه منم فقط برای اینکه این حرفارو ازشون نشنوم قبول کردم تا خانواده پسره رو ببینم عمه سمیه راست میگفت خانواده خوبی داشتند مادرش هم کم پیش ت پایگاه مسجد میدیدمش ولی خواهرش می‌شناختم یکی از فعال های پایگاه بود. بعد از چند جلسه شناخت و تحقیق بالاخره پدرم قبول کرد ک باهم ازدواج کنیم ازدواج ما کاملن سنتی بود،بعد از ۳ ماه عقدمون اخلاق های سجاد کاملاً برعکس شده بود هر چقدر ❌کپی حرام⛔️
بهش میگفتم گردن نمی گرفت که اخلاقش عوض شده تازه سرم داد میزد دیگه داشتم خسته میشدم به مادرش گفتم مادرش کمی نصیحتم کرد ک سجاد از خستگی زیاد شاید عصبی شده شما ببخشش ،دو شیفت کار میکنه ک عروسی همونی ک میخوای بشه فکر این چیزا بهش فشار آورده فکر کردم و گفتم شاید حق با اونه دیگه ادامه ندادم به این بحث. کم کم داشتیم نزدیک عروسی می شدیم، دنبال کارهای عروسی بودیم اخلاق سجاد مشکوک بود وقتی میومد پیشم گوشی و خاموش میکرد و به بهونه این که گوشی شارژ نداره پیش خودم گفتم یه بار دوبار چرا اینکارو همش ادامه میده چیزای مشکوک تر بهش این  حسمو گفتم منو قانع کرد ک چیزی نیست و واقعا راست میگه منم باور کردم کم کم داشتم وابسته سجاد میشدم اخلاقش خیلی خوب شده بود بعد اینکه حسم،شک ک داشتم گفتم. ❌کپی حرام⛔️
ول نکن دخترم خانوادش ک از هیچی خبر نداشتن براشون همه چیز تعریف کردم همه اونها مثل من شکه شده بودن باور نمیکردن ، بالاخره با کمک پدرم و برادرم طلاقم رو گرفتم ۲ ماه بعد از طلاقمون فهمیدم که سجاد با همون خانمه ازدواج کرده خانواده شو ترک کرده یک سال گذشت بعد قضیه طلاقمون همه چیز فراموش کرده بودم کم کم داشتم ی خانم مستقل میشدم، ت راه برگشت از سرکار ی شماره ناشناس باهام تماس گرفت گوشی برداشتم جواب دادم صدای سجاد بود‌ با صدای گریه بهم گفت منو ببخش منو ببخش خیلی سرد جواب دادم شما ؟ گفت سجادم توروخدا منو ببخش کنجکاو شدم ازش پرسیدم چرا باید ببخشمت؟ گفت دختری ک بخاطرش تورو ترک کردم منو ترک کرده فهمیدم‌ ک اون دختری ک فکر میکردم نبود تنها فقط با من نبود نمیدونم چیکار کنم ک حلالم کنی حالم خیلی بده گفتم من حتی فراموشت کردم گوشی قطع کردم رفتم ت فکر ت ذهنم فقط ی جمله یادم  اومد ❌کپی حرام⛔️
وارد واتساپ شدم شکه شده بودم با ی خانمی چت میکرد از همون موقع ک عقد کرده بودیم باهاش حرف می‌زد میدیدش کل اون پیامارو خوندم آخرین پیامش این بود ک هر وقت زنتو طلاق دادی میتونی با من حرف بزنی سجاد هم در جواب نوشته بود قول میدم ی هفته ای از دستش خلاص بشیم فقط ی هفته فرصت بده شوکه شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم زنگ به برادرم زدم گفتم بیا دنبالم همه چیز رو برا برادرم تعریف کردم برادرم عصبی شده بود نمیدونست چی بگه حتی باورش نمیشد ک سجاد همچنین آدمی بوده رسیدیم خونه و همه چیز رو برای مادر پدرم تعریف کردم حتی سجاد انقدر راحت خوابیده بود که من از خونه زدم بیرون نفهمیده بود صبح شد بهم زنگ زد هرچی بود بارم کرد جوابی ندادم خانوادش ک هرچی زنگ میزدن جواب نمی‌دادم  پدرش میگفت بخاطر ی بحث کوچیک خونه زندگیت ❌کپی حرام ⛔️
هر روز علاقه من به سجاد بیشتر میشه بالاخره روز عروسیمون رسید، همه چیز همونی بود که میخواستم پیش خودم میگفتم سجاد بهترینه من خیلی دوسش دارم همیشه حس خوبی میداد بهم انگیزه میداد، علاقه و وابستگی من بیش از حد شده بود تقریباً یک سال بعد ازدواجمون بود کم کم سجاد توجه اش نسبت ب من کم میشد یه ماه گذشت که سجاد کاملن اخلاقش عوض شده بود سر هر بحثی سرم داد میزد بهش گفتم ک ت دنبال بهونه ای ک ازم جدا بشی سیلی زد تو صورتم گفت آفرین دقیقاً همین می خوام  گفت قبلاً با کسی بودی من الان فهمیدم اگه اون موقع می فهمیدم هیچ وقت نمی آمدم بگیرمت با پررویی تمام این تهمت بهم زد ۱ساعت کامل گریه کردم سجاد خیلی راحت خوابیده بود به سرم زد گوشیشو چک کنم من تاحالا هیچ وقت این کارو نکرده بودم ولی از قبل رمزشو بلد بودم گوشی که باز کردم ❌کپی حرام ⛔️
۱ من همسر شهیدم‌ ی عروس دارم و ی داماد شکر خدا دوتا بچه هام سالم هستن و سر زندگیاشونن منم تو خونه ای که شوهرم برامون ارث گذاشته زندگی میکنم با حقوقی که بنیاد بهم‌ میده زنی میکنم خدارو شاکرم اما از عروس و دامادم خوشم‌ نمیاد بچه هام رو ازم گرفتن اگر اینها نبودن من الان دختر و پسرم کنارم بودن و تنها نمیموندم چند باری سعی کردم تو زندگی پسرم فتنه کنم و موفق هم شدم اما عروسم زود فهمید و کنترل اوضاع رو از دستم در اورد دیگه فهمیده بود و به پسرمم گفته بود تا میومدم بینشون دعوا درست کنم میفهمیدن و نمیذاشتن خیلی دلم میسوخت که موفق نمیشم اما در عوض دخترم عین موم تو دست هام بود ❌کپی حرام ⛔️