eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
6.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
9.5هزار ویدیو
29 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ کمکم مامان خودم چون کمر درد داشت نتونست ب کمکم بیاد خواهرمم که توی شهر دیگه زندگی میکرد. یه روز قبل از پختن آش پدر شوهرم اومد دنبالم  رفتیم دنبال خرید وسایل آش مادرشوهرمم اومد ولی انگار ناراحت بود از ازش سوال پرسیدم جوابی نداد با خودم گفتم شاید بخاطر سربازی رفتن محسن باشه وسایل خریدیم بردیم خونه مادرشوهرم. خواهر شوهرم ، مادرشوهرم رفتن اتاق خواستم برم داخل اتاق صدای پچ‌پچشون عصبی حرف زدن مادر شوهرم من کنجکاو کرد  مادرشوهرم به دخترش میگفت این مارو نوکر گیر آورده انگار  خودش پدر مادر نداره همش کاراش ما باید انجام بدیم فقط به خاطر محسن که بهش هیچی نمیگم خواهر شوهرم میگفت ولش کن بابا بغض گلومو فشار میداد باورم نمیشد که مادرشوهرمم اینطور بگه اشک چشام در اومد سری رفتم لباسم پوشیدم ❌کپی حرام⛔️
۳ پدر شوهرم ازم پرسید گریه کردی؟ کجا میری دخترم؟ فقط گفتم: بابا من ی اسنپ میگیرم وسایل میبرم ب مامانم بگو که فردا نمیخواد که بیاد کمک خواهرم میاد بعد پختن آش حتمن بیاد قدمش رو چشام پدر شوهرم اصرار میکرد که بزار خودم ببرمت قبول نکردم بعد اینکه رسیدم خونه مادر شوهرم تازه فهمیده بود ک رفتم زنگ زد جواب دادم با عصبانیت زیادبدون حتی سلام بهم گفت مگه من چیکارت کردم که اینطوری میکنی میخوای منو پیش پسرم بد کنی  گفتم من اینطور شناختید؟ جوابی نداد گوشی روم‌ قطع کرد،فقط تعجب کرده‌بودم میگفتم مگه من باهاشون چیکار کردم، بعد گذشت ۱ هفته محسن بهم زنگ زد و شاکی بود ازم گفت این چه رفتاری بود که با مادرم داشتی!؟ من با تعجب ازش پرسیدم منظورت چه رفتاری محسن گفت که تو مادر من بد رفتاری کردی تو خونه خودمون راش ندادی ❌کپی حرام⛔️
۴ من از تعجت کپ کرده بودم ب خودم اومدم عصبی شدم به محسن گفتم:من.همچنین آدمی نیستم هیچوقت بی احترامی نمیکنم حتی درباره رفتار زشت مادرش چیزی نگفتم محسن دیگه حرفی نزد و به این بحث ادامه نداد منو بعدزنگ زدن محسن به مادرش زنگ زدم گفتم:به محسن چی گفتید که به من اینطوری میگه گفت  چرا داری ادای مظلوم رو در میاری تو اجازه ندادی برا پختن آش پشت پای پسرم بیام نمیدونستم چی بگم واقعا صبرم تموم شده بود، بعد از یک سال سربازی محسن گذشت روز شماری میکردم که این یک سال دیگه تموم بشه.مرخصی گرفت و اومد خونه مادرش رو شام دعوت کردم مادرش اومد کل شب حرف نمیزد باهام،من فقط به خاطر اینکه محسن ناراحت نشه بروز نمی‌دادم محسن بهم گفت مادرم فردامیخواد خونه تکونی کنه اگه میشه به کمک مادرم برو فردا رو حرفش حرف نزدم ❌کپی حرام⛔️
۱ ستاره هستم با همسرم پسرعمو ، دختر عمو هستیم ،امید از من یکسال بزرگ تر بود همبازی بچگیام توی سن ۲۶ سالگی بهم رسیدیم همه فامیل میگفتن که شماها بچه دار نمیشید اگه هم بچه دار بشید بچه با بیماری های ژنیتیکی بدنیا میاد . ولی بخاطر عشقی که نسبت بهش داشتم میگفتم این حرفا چرته باور نداشتم یجورایی... مراسم عقد از اونکه فکر می‌کردم زودتر گرفته شد چند ماهی نامزد موندیم توی دوران نامزدی همه چیز عالی گذشت فقط منتظر بودم روز عروسی برسه ، من عاشق بچه بودم امید از من بیشتر همیشه توی حرفا شوخیا میگفتم حد اقل ی پنج شیشتا میارم کم کمش امیدم میگفت پنج شیشتا چیه برو بابا من ده تا بچه میخوام، دوست دارم همه بهم بگن بابای اون ده تا بچه ، هر بچه ای که میدیدم انقدر تو بغلم و ماچ بوسش میکردم که با زور ازم میگرفتن ، فقط چشم انتظار این بودم هرچی زودتر ازدواج کنیم بچه دار بشیم . دوسالی از ازدواجمون گذشته بود که بچه دار شدیم انگار خوشحال ترین آدم روی کره زمين بودم... ... ❌کپی حرام ⛔️
۲ سه ماه از بارداری گذشته بود که به طور اتفاقی بچه سقط شد کل بدنم گر گرفته بود تا ماه ها گریه میکردم افسردگی گرفته بودم دکترا میگفتن درصد کمی که شما بازم بتونید بچه دار بشید کل امیدم از دست دادم. امید همیشه مثل اسمش بهم امید میداد نمیزاشت کم بیارم میگفت حتی اگه بچه دار نشیم از پرورشگاه یه بچه ای میاریم بزرگ میکنیم یه ثوابی هم میکنیم، ولی میدونستم امید براش سخت بود ولی بخاطر شرایط من کنار میومد . بعد از هزار تا دکتر دوا دارو، دو سال بعد از سقط بچه‌م بلاخره بچه دار شدیم خوشحال تر از دفعه قبل بودم روزی هزار دفعه نبود که شکر خدارو نکنم آزمایش دادیم گفتن که بچه دارای سندروم داون هست باید بچه رو سقط کنید من اصلن باور نمیکردم میگفتم بچه من سالم ، میخوان بچه منو ازم بگیرن هرروزم شده بود گریه.. کپی حرام ⛔️
۳ میگفتم من این بچه نمیندازم قبول کردم‌گفتم حتی اگه بچه‌م مریض باشه بازم نگهش میدارم شب روز التماس خدا میکردم توی نماز ذکرم شده بود که خدایا خودت بهم کمک کن من به تو باور دارم کل امیدم تویی بچه من سالم باشه از همون بچگی عشق به امام حسین داشتم نذر کردم گفتم اگه بچه‌م سالم باشه حرف اونها اشتباه باشه به عشق خود امام حسین اسمش میزارم حسین نذری میپزم، همسرم امید قبول کرده بودم بچه من دارای سندروم داونِ، با خودم میگفتم حتماً یه حکمتی هست اما امید راضی نبود بچه رو نگه داریم، میگفت گناه داره بهتره بچه معلول رو سقط کنیم ، اما قبول نمیکردم با گریه التماس امید میکردم میگفتم بچه منو ازم نگیر از مادر شوهر خواهر شوهرم حرفا میشنیدم دلم میشکست اما جوابی نمی‌دادم میگفتم حتمن حکمتی هست خدا حتمن صفحه زندگی من ایجوری نوشته مقابل همه وایمیستادم تا از بچم دفاع کنم تنها کسی که توی اون روزا درکم میکرد مادرم بود... ❌کپی حرام⛔️
۴ میگفت دخترم قسمت هرچه بود خدا جلو تر دیده حتمن بعدش قشنگه با حرفای مادرم امید میگرفتم ، با دلداری دادن مادرم گریه بس کردم . امیدم تا لحظه آخر میگفت که بچه رو سقط کنیم بهتره، سر این حرفش ماه های آخر خونه مادرم موندم ،گفتم: تو بچه رو نخوای تکی بزرگش میکنم این بچه تمام جون منه من دیگه عادت کردم به بودنش میخواید منو بکشید بهم بکشید ولی ازم نخواهید که این بچه رو سقط کنم خلاصه هیچکس نتونست مانع بشه که بچه منو ازم بگیره هفته های آخر بارداریم بود که درد عجیبی گرفتم انگار که موقعش بود از درد به خودم میپیچیدم حال حس عجیبی داشتم با خودم کلنجار میرفتم که وقتی بچه رو میبینم چه واکنشی نشون میدم حس حال عجیبی بود توصیف کردنی نبود این حس حالم از درد زایمان برام بدتر بود . روز زایمان رسید وسایل بچمو جمع کردم مادرم اومد از زیر  قرآن ردم کرد با امید راهی بیمارستان شدیم‌... ❌کپی حرام⛔️
۲ اون موقع گفتم مادرم چقدر دلش سیاهه و بدبینه ولی به حرفش عمل کردم ی خونه و دوتا ماشین خریدم به شوهرمم گفتم باید به نام خودم باشه اونم قبول کرد و گفت هر جوری خودت بگی، و منم زدم به نام خودم شوهرم گفت باید ی کاری دست و پا‌کنیم که درامد خوبی داشته باشه به پیشنهاد خودش رفتیم تو کار گاوداری ی گاوداری خریدم و مدیریتش و دادم به شوهرم هر دو خیلی خوشحال بودیم از عرش رسیده بودیم به فرش همه حسرت زندگیمون رو میخوردن شوهرم حسابی چسبیده بود به کار و روز به روز پیشرفت میکردیم تا اینکه شوهرم کم کم دیر وقت میومد خونه و کم حرف شده بود دیگه مثل قبل خیلی برام وقت نمیذاشت ❌کپی حرام ⛔️
۳ گاهی اوقات دیر میومد و میگفت شام نمیخورخ خسته هست و میخوابید هر کاری میکردم بهم توجه کنه نمیکرد بهش گفتم چرا اینجوری میکنی که داد زد گفت ارثت و گرفتی تمام اموالت و انداختی سر من خودت نشستی پات و انداختی رو پات توقع داری چیکار کنم؟ همش دارم برات حمالی میکنم و توام هیچی به هیچی، از فرداش بهش گفتم که میخوام بیام گاوداری کار کنم اونم هیچی نگفت روز اول که رفتم به بهانه کاری رفت بیرون و منم نشستم سر وقت پرونده ها هر چی میخوندم میدیدم که حسابها درستن اول فکر کردم ازم پول میدزده ولی دیدم همه چیز درسته و ایرادی نداره با چند نفر از کارمندای اونجا صحبت کردم همه میگفتن خیلی کار میکنه و واقعا به خودش فشار میاره میگفتن از صبح تا شب اینجاست ❌کپی حرام ⛔️
۴ ی چیزی این وسط درست نبود و شک برانگیز بود شوهرم خیلی عادی رفتار میکرد چند روز که رفتم گاوداری خسته شدم و همش برای شوهرم ناله میکردم که دیگه نمیام و کار اونجا زیاده اونم پیروزمندانه نگاهم میکرد و میگفت حالا میفهمی چرا میام خونه حال حرف زدنم ندارم از فرداش شروع کردم به تعقیب کردن شوهرم روز اول مستقیم رفت گاوداری و برگشت خونخ ولی روز دوم بهم گفت جایی کار داره و از صبح درگیره گفت شاید یکم دیر بیام نگران نشو فردا که رفت بیرون منم دنبالش رفتم در کمال تعجب دیدم دوتا محله پایین تر از خودمون رفت و مقابل ی خونه ایستاد تا شب اونجا بود فوری برگشتم خونه و رفتم حمام که متوجه نشه بیرون بودم اون شب خیلی خسته بود و خوابید منم تلاش کردم حرفی نزنم که ی وقت بفهمه من میدونم چیکار میکنه فرداش دوباره رفتم در همون خونه و در زدم دختر کم سن و زیبایی در و باز کرد گفتم به مادرت بگو بیاد جلوی در گفت من متاهلم و اینجا خونمونه بهش گفتم من زن اول شوهرتم خندید و گفت غیرممکنه اون بهم گفته با ی پیر زن برای پول ازدواج کرده شما جوونی ❌کپی حرام ⛔️
۱ ۲۲ سالم بود که مادرم گفت باید ازدواج کنی خودم عاشق خواهرزاده زندایی م بودم ولی به کسی نمی گفتم با فشارهای مادر و پدرم بالاخره قبول کردم که ازدواج کنم مامانم ازم پرسید کسی رو میخوای ولی من از خجالت و شرم هیچی نگفتم بالاخره بعد از اینکه چند جلسه خواستگاری برای دخترا رفتیم بهونه های مختلف آوردم و گفتم که من از اینا خوشم نمیاد مادرم وقتی که دید من همه رو رد می کنم بهم خندید و گفت کیو میخوای گفتم من عاشق خواهر زاده زن دایی هستم مامانم از حرفم استقبال کرد و به خواستگاری رفت بعد از چند بار رفت و آمد موافقت کردند که خونشون بریم موقع خواستگاری خیلی استرس داشتم و بالاخره این روزهای سخت تموم شد و عقد کردیم مهسا دختر آروم و خوبی بود با شرایط من کنار اومد ❌کپی حرام⛔️
۲ بابا وام و قرض تونستم پول جور کنم و مصالح ساختمانی بخرم شهرداری خیلی اذیتم میکرد که زودتر برم و جواز بگیرم اما من پولش رو نداشتم با بدبختی طبقه بالای خونه بابام رو ساختم به خاطر نداشتن پول حتی سقف خونه رو هم نتونستم کامل کنم و سقف کاذب زدم پول تالار و عروسی آنچنانی هم نداشتم که توی رنگ کاری ماشین کار میکردم حقوقش خیلی کم بود به هر شکلی بود توی زمین خالی کنار خونمون یه عروسی گرفتم و دهن فامیل رو پر کردم روزای اول زندگیم با مهسا خیلی قشنگ بود تلاش میکردم کمبودی نداشته باشه تا اینکه صاحبکارم به من گفت که پول نداره تا به عنوان حقوق بهم بده و من باید از اینجا برم توی شهر ما بیکار شدن یعنی اینکه باید از گرسنگی بمیری چون کار دیگه ای نیست که انجام بدی پدر من سرمایه دار نبود که هوامو داشته باشه ❌کپی حرام ⛔️