eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
6.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
9.5هزار ویدیو
29 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ هر چی‌به مامور ها التماس کردم‌ که شوهرش نزده چون زن بودم و تنها شاهد کسی قبول نکرد هیچ کس به حرفم اهمیت نداد. جلسه اول دادگاه شد و مرد همه چیزو گردن گرفت زنش اومد خونمون و گفت توروخدا رضایت بدید بهش گفتم‌ هم من هم تو میدونیم‌ که تو زدی ولی من نمیتونم ثابت کنم برو پیش پلیس اعتراف کن که کار‌ تو بوده منم‌ رضایت میدم اما بازم گردن نگرفت و گفت که کار اون نبوده شب و روزم شده بود گریه درسته قصاص میخواستم و پای همه چیزشم وایساده بودم شکرخدا وکیلمم کار درست بود ولی دلم میخواست ادم واقعی مجازات بشه نه که ی نفر گردن بگیره، خبر رسید اون زن زایمان کرده ی روز با بچه ش اومد سراغم گفت که شوهرمو به بچه م ببخش و بذار ازاد بشه تورضایت بدی پدرشوهر مادرشوهرتم میدن منم بهش گفتم من برای قاتل واقعی رضایت میدم نه شوهرت اونم باز خودشو به نفهمی زد و رفت ❌❌
۴ چهارسال زندگی ما به‌همین روش بود هر چند وقت ی بار با کلی اشک و ادم‌ میومد که رضایت بگیره و منم‌رضایت نمیدادم پدر و مادر همسرمم چشمشون به دهن من بود برای رضایت، بالاخره دادگاه تشکیل شد و اون‌ زن برای ترحم قاضی بچه رو اورد وسط دادگاه قاضی ازم‌ مثل همیشه چند سوال پرسید که گفتم اقای قاضی من عاشق همسرم بودم و هستم بعد چند سال با بدبختی و جتگیدن و راضی کردن همه تونستیم ازدواج کنیم اما عمر خوشبختی ما بخاطر این اقا و زن قاتلش که گردن نمیگیره ی روز بود من اشد مجازات رو میخوام و تحت هیچ شرایطی رضایت نمیدم، مادرهمسرمم حرفهای منو تایید کرد و گفت که رسول من فقط ی روز متاهل بود و این مرد تا ابد زندگی مارو خراب کرد رضایت نمیدیم بالاخره قاضی حکم بازسازی صحنه قتل رو داد وگیلمون گفت باید بیاید چون هم من اونجا بودم موقع وقوع جرم هم اینکه ولی دم هستم‌ باید باشم موعد مقرر با نیروی انتظامی‌ و قاضی و چندین نفر دیگه رفتیم به محل حادثه ❌❌
۵ به زمین نگاه کردم‌انگار همین یک ساعت پیش بود که این زن مکار با قفل فرمون زد تو سر رسول و عشق زندگیم‌ روی پاهام جون داد تصویر جسد رسول اومد‌ جلوی چشم هام ناخواسته اشک از چشم هام جاری شد، قاضی ازمون خواست تا هر اتفاقی افتاده رو مو به مو بگیم و دوتا ماشین هم گذاشتن اونجا‌که مثلا ماشین های ماست من از دید خودم‌ گفتم اما باز قاضی باور نکرد گفت هیچ شاهدی بجز شما نیست و شما هم ی زن هستی باید یک مرد هم‌تایید کنه یا دوتا زن دیگه، زن اون مرد بچه رو بهونه کرد و کاری نکرد فقط گفت که شوهرش زده و خودش رو کنار کشید تا نوبت شوهرش رسید اومد‌ جلو و گفت که داشته زیر رسول کتک میخورده که یهو قاضی گفت وایسا ببینم تو چطور هم زیر رسول کتک میخوردی هم از پشت سر زدی تو سرش تو ی همدست داشتی همه نگاهها رفت سمت اون زن که حتی از گفتن اسمشم چندشم‌ میشه به دستور قاضی بازداشتت کردن و بعد از بازجویی اعتراف کرد که اون با قفل فرمون زده توی سر همسر من و چون باردار بوده شوهرش گردن گرفته ❌❌
۱ توی زندگی من مادرشوهرم خیلی تاثیر داشت حرفش حرف شوهرم بود و شوهرمم حسابی بچه ننه رفیق باز و همینطور بداخلاق بود ی وقتا یهو نمیومد خونه و چند روزی میگذشت یهو میومد میپرسیدم کجا بودی که میگفت رفته بودم با بچه ها شمال و چند روزی موندیم وقتی بهش اعتراض میکردم تا جایی که میتونست منو کتک میزد و از خونه میرفت خدا بهمون دوتا پسر داد حمید و مجید فاصله سنیشون دو سال بود شوهرمم مثل همیشه مارو به هیچ حساب میکرد ی بار که منو حسابی کتک زد دیگه تحمل نکردم و رفتم خونه بابام گفتم این منو کتک میزنه و نمیتونم تحمل کنم برادرهامم که نتونستن طاقت بیارن عصبی شدن و گفتن که فردا میریم سراغشون فکر میکردم میخوان برن برای صحبت و منم برمیگردم سر زندگبم ❌❌
۲ اما اونا به قصد دعوا رفتن، بابام گفت رفتیم در خونه مادرش در زدیم‌ باز نکردن ما‌هم با کلنگ کنار در و کندیم و رفتیم تو، باورم‌نمیشد همچین پشتکاری داشتن گفت که وقتی رفتیم تو دیدیم خواهر کوچیکه شوهرت خونه هست از دیدن ما ترسید و خودشو خیس کرد میخندید و میگفت عین دیوونه ها شد، دلم‌ برای خواهرشوهر کوچیکم سوخت بالاخره به واسطه فامیل من سر زندگیم برگشتم وقتی دیدم که خواهرشوهرم واقعا حالش خوب نیست و انگار زده به سرش خجالت زده شدم بالاخره هر جوری بود انقدر نذر و نیاز کردیم که شفا گرفت اما مادرشوهرم تا چند سال اون‌تیکه دیوار که کنده بودیم و با در شکسته رو درست نمیکرد عین یادبود گذاشته بود از بی محبتی های شوهرم خسته بود و میخواستم‌ که بهم توجه کنه برای همین ی روز به جاریم گفتم ❌❌
۳ که اسد پسر خاله پدرشوهرمون اومده در خونه دنبال شوهرم منم چون رفت و امد زیاد داشتیم دعوتش کردم توی خونه کمی که نشسته خواسته بهم دست درازی کنه از بس التماس کردم دلش سوخته و رفته جاریم باورش شد، با اینکه اسد واقعا اومده بود خونمون ولی کاری به من نداشت دید شوهرم نیست رفت اما من حقیقت رو جوری دیگه ای برای جاریم گفتم تا به گوش شوهرم برسه و شاید یکم بهم توجه کنه اونم برای خودشیرینی رفت و گذاشت کف دست مادرشوهرم که چی شده، مادرشوهرمم به شوهرم گفت و اونم وقتی اومد خونه تا جایی که میتونست کتکم زد که چرا بهش نگفتم منم گفتم که به جاریم همه چیزو نگفتم و اسد بهم تعرض کرده شوهرمم رفت و شکایت کرد که اسد بهم تعرض کرده بعد از شکایت ما اسد رو دستگیر کردن و جلسات دادگاه تشکیل شد ❌❌
۴ در طول جلسات شوهرم کاری بهم نداشت و به زور حتی حرف میزد میگفت غیرتم ضربه خورده و خونم به جوش اومده بچه هام پنج ساله و سه ساله بودن دوتا جلسه دادگاه گفته بودم که دست درازی کرده و فقط ی جلسه مونده بود که بگم دست درازی کرده و محکوم بشه اما ترسیدم از گفتن دروغ به این بزرگی تو جلسه اخر دادگاه حقیقت رو گفتم همه‌ماتشون برده بود قاضی تشویقم کرد که راست گفتم و اسد هم از من شکایت نکرد موقع برگشت به خونه بهم گفت دیگه نمیتونم تحملت کنم هر بار که نگاهت کنم یاد این بی ابرویی میافتم و تو خودم میمیرم نمیدونم اینبار زیر دستم زنده بمونی یا نه پس برو که نه تو بمیری نه من قاتل بشم منو مقابل خونه بابام پیاده کرد و رفت چند وقت بعدشم طلاقم رو داد هر چی‌میرفتم برای دیدن بچه هام نمیذاشت و وقتی ام که میذاشت به بچه ها یاد داده بود که بهم فحاشی کنن پسر بزرگم هیچی نمیگفت ولی پسر کوچیکه م خیلی فحشم میداد چون عقلش نمیرسید ❌❌
۱ ۱۹ سال پیش خانواده‌ی شوهرم برای خاستگاری به خونه‌ی ما اومدن.‌ اون روزرها شوهرم هم زیبا بود هم خیلی خوشتیب.‌فقط کمی قدش کوتاه بود اوتم‌نه زیاد که به چشم بیاد.‌ انقدر پدرش اعتبار داشت که پدرم نسبت به بیکار بودن شوهرم اعتراضی نکرد و من رو به عقد مجید درآورد.‌ مجید خیلی عاشق پیشه بود. هر روز که دیدنم میاومد برام‌گل می اورد و من رو به خودش وابسته تر میکرد. پدرش بهترین عروسی رو برام گرفت و طبقه‌ی دوم خونه‌ش رو هم در اختیارمون گذاشت.‌ زندگی مشترکمون رو کردیم و تازه مجید با ۲۴ سال سن‌ شروع کرد دنبال کار گشتن ❌❌
۲ میگفت هر جا میره میگن دیگه نمیشه استخدامت کرد چون‌سنت بالاست. با کمک‌پدرم و پدرش یه تاکسی خرید و با اون شروع به کار کرد. مجید خیلی مهربون بود اما تا وقتی که بهش اعتراض نمیکردم. به محض کوچکترین اعتراضم انقدر عصبی مید که ازش میترسیدم. ترسم به خاطر این بود که هز عصبانیت هیچ کنترلی روی دست هاش نداشت و هر چی جلوی دستش بود پرت میکرد و یکی دوباری هم به من خورده بود. همین باعث شد تا روابطم‌رو باهاش محتاطانه تر بکنم.‌ مجیدد از این‌ناراحت بود اما رفتارن کاملا ناخواسته بود. فشار زندگی باعث شد ازش بخوام تا اجازه بده منم برن سر کار اول خیلی‌ مخالفت کرد ولی بعد اجازه داد ❌❌
۳ کار کردنم توی زندگیم خیلی تاثیر داشت.‌ وضعمون خیلی بهتر شد. اما مجید چون با اصرار من راضی شده بود هر چیزی رو بهونه میکرد. فقط کافی بود‌ خونه کثیف بمونه یا غدا اماده نباشه. انقدر داد و بیداد میکرد که پدرش میاومد بالا. مادرم‌ بهم گفت وقتی میبینی شوهرت قدر نداره چرا کمکش میکنی.‌بشین خونه دیگه سر کار نرو. اما نمیتونستم چون‌خیلی بهم سخت میگذشت.‌۵ سال گذشت و ما بچه نمیخواستیم.‌ مجید برراین عقیده بود تا خونه نداریم نباید بچه بیاریم.‌منم باهاش موافق بودم. کم‌کم از زیبایی مجید کم‌میشد کومن فکر میکردم به خاطر کار زیاده. متوجه دعوای پدرش با مجید میشدم‌ اما نمیفهمیدم‌سر چی هست.‌ مجیر انقدر لاغر شد که فکردکردم ضعیف و بیمار شده.‌ ❌❌
۴ دیگه پس اندازی برای خودم‌نگه نمیداشتم‌و مواد غدایی مقوی میخریدم بهش میدادم‌تا قووی تر بشه.دعوای پدرش با مجیدهر روز شدید تر میشد منم از همه جا بی خبر بهش گفتم بیا از اینجا بریم‌. اینکه پدرت مدام تحقیرت میکنه من رو ناراحت میکنه. مجیدداز خدا خواسته قبول کرد و با وجود اصرار پدرش ما پول پیشی جور کردیم و از اونجا بلند شدیم. اما همین کار روز به روز زندگیم رو خراب تر کرد. مجید معتاد بودوتو خونه‌ی پدرش حیا میکردو نمیکشید. امادحلوی من اون حیا رو نداشت و بساط منقلش رو وسط خونه میگذاشت. وقتی فهمیدم انقدر گریه کردم تا عصبی شد و کتکم زد.‌ ❌❌
۵ گفتم شاید بچه دار شیم درست بشه. مدتی گذشت و من باردار نشدم. رفتم دکتر ازمایش دادم گفتن تو ایراد نداری مجید رو راضی کردم بردم دکتر بعد از ازامایش گفت به خاطر مصرف بیش از حد مواد مجید هیچ‌وقت بچه دار نمیشه. دنیا روی سرم خراب شد.‌ انقدر دلم برای مجید میسوخت که نتونستم ترکش کنم. بهش گفتم به خاطر بچه ترکت نمیکنم اما اگر اعتیادت رو ترک نکنی از پیشت میرم.‌ به خونه‌ی مدرشوهرم برگشیم. مجید زیر نظر پدرش ترک کرد و الان ۱۹ سال از زندگی مشترکمون میگذره. دیگه معتاد نیست ولی خبری از بچه هم تو زندگیم نیست. به خاطر شرایط گذشته مجید و صاحبخونه نبودنمون هم نتونستم از پروشگاه بچه ای رو به‌ فرزندی قبول کنیم ❌❌