eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
6.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
9.5هزار ویدیو
29 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون چاقو و قمه بیخ شلوارم از خانه بیرون بروم. پرستارهای بیمارستان نزدیک خانه‌مان دیگر به بخیه زدن بدن من عادت کرده بودند. خلاصه یا می‌زدم یا می‌خوردم. یا کلانتری بودم یا بیمارستان. فقط یک چیزی را بگویم که خودتان تا تهش را بروید. زمانی که پلیس امنیت طرح جمع آوری ازادل و اوباش را برای برقراری امنیت در محله‌ها اجرا می‌کرد، سراغ من هم آمدند. دستگیرم کردند، زنجیر به پایم بستند و دور گردنم آفتابه انداختند و در محله چرخاندند. این یعنی من به ته ته خط رسیده بودم. راستش حالا خجالت می‌کشم از مرور آن روزهای زندگی‌ام اما باید بگویم. برای اینکه جوان‌ترها بخوانند و بدانند که امام حسین (ع) همه جوره اش را خریدار است، حتی اگر بدترین آدم روی کره زمین باشی باز هم امید هست برای تغییر. *ماجرای نفرین مادر و پرچم دوران نوجوانی «گفتم داستان پرچم حضرت علی اکبر (ع) را بعداً برایتان می گویم. حالا وقتش است.» وقتی پای حرف‌هایش بنشینی انگار کارت راحت می‌شود. برایت تیتر می زند، مقدمه می‌گوید. مثل نویسنده‌ها اول، از آخر قصه شروع می‌کند و بعد با یادآوری یک نشانی دوباره تو را می‌کشد به آخر داستان زندگی‌اش و می‌گوید: «آن شب که گفتم مادرم مرا نفرین کرد، یادتان هست که گفتم یک پرچم دستش بود که رویش یا علی اکبر (ع) نوشته شده بود؟ این پرچم حکایت‌ها داشت. ۱۲ ساله بودم. محرم بود و اهالی محل...
یه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، اونجا شده بود خونه گناه و معصيت…دیگه توضیحش باخودتون…. شب عاشورا بودهرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی هيچي ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا ع*ر*ب با هم دعواشون شده به ما چه ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، خانم چادري وسنگینی بود کنارخیابون منتظرتاکسی بود خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد بله شیطان خوب بلده کجاواردبشه ازچندتاخیابون عبورکردم ورسیدم به میدون ورفتم سمت خونه مجردیمون خانمه که دید مسیری که اون گفته بودنمیرم گفت نگهدارومنم سرعتوبیشترکردموهرچی جیغ ودادمیزدتوجه نمیکردم شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت، بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن گفتم برو بابا امام حسين ک*ي*ه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين ع*ر*ب*ه*ا با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گريه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!!، من داشتم ميرفتم مجلس عزای سیداشهداعزیز فاطمه گفتم...
من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن اينارو هم هيچ حاليم نيست من اینقدرغرق تواین کاراشدم مطمئنم جهنم ميرم پس دیگه آب که ازسرگذشت چه یک وجب چه صدوجب، خانمه که ازترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت: تو ازخداوعذاب جهنم نمیترسی درسته، ولی لات که هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟من شنیدم لاتهااهل لوتی گری ومردونگی هستن، خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن آقامن که ش*ه*و*ت جلوچشاموگرفته بود هیچی حالیم نمیشداماباشنیدن کلمه زهرای مظلومه که باصدای لرزان وهمراه باگریه اون زن همراه بود تنم لرزید آقایه لحظه بدنم یخ کرد غيرتي شدم لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين حضرت زهرا ميخواد چيکار کنه مارو یالا… سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم...
از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، ورفت اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و حالم خوب نبودداشتم حرفهای خانومه روکه مثل پتک توسرم میخوردتوذهنم مرورمیکردم تو راه که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه اما داشت به من ميگفت ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ازدست ما ميگيره، اينارو ميگفت منم رانندگي ميکردم…. واردخونه شدم ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند هیئت تو خانواده مون فقط لات من بودم تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده...
پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگير یازهرا يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم. کسي تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم توسروصورت خودم میزدم گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم چون کسي نبودیه حس عجیبی بهم دست داده بودکه توی همه عمرم تجربه نکرده بودم احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولدشدم…. نیمه شب بود، باصدای بازشدن قفل در ازخواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بودپدر و مادرم از حسينيه آمدند تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت: رضا جان حالت خوبه؟چراچشمات قرمزه چراصورتت قرمزشده گفتم چیزی نیست گفت صدات چراگرفته همه نگران بودن دورموگرفته بودن گفتم چیزی نیست امشب براامام حسین عزاداری کردم همه ازتعجب مات مونده بودن مادرم گریه میکرد وخداروشکرمیکردمیگفت ممنونم خداکه دعاهای منومستجاب کردی و…
افتادم به پای پدر و مادرم، گريه…. تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخشید من اشتباه کردم بابام گريه میکردمادرم گريه میکرد خواهروبرادرام…. صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم سمت حسینیه محلمون تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم همه یه جوری نگام میکردن سرپرست هيئت آدم مسنیه آمد و پيشونيمو بوسيد و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي منم خجالت میکشیدم آخه یه عمرباعث اذیت وآزارمردم اون محله بودم…رفتم تودسته و هي زنجير ميزدم وبه ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به امام زمان زدم گريه ميکردم جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، سرپرست هيئت منو صدا زد گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!! گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
۲ عروسی گرفتیم زن داداشم‌خیلی زود با ما صمیمی شد و رفت و امد زیادی باهامون میکرد کم کم ی جوری شد که تا اون نبود ما هیچ کاری نمیکردیم و فقط نظر اون و میخواستیم بی اجازه ش اب نمیخوردیم خیلی هوای بابام رو داشت اقاجون اقاجون از دهنش نمیافتاد بابامم حسابی دوسش داشت و میگفت عروس تو از دخترامم بهتری هر روز زن داداشم خودشو بیشتر تو دل ما‌ جا‌میکرد مامانم بدون مشورت باهاش هیچ کاری نمیکرد با اینکه خونه ش از خونه مادرم فاصله داشت اما اول صبح میومد بهشون صبحانه میداد و کارای مادرم رو انجام میداد کافی بود ی نفر بهش بگه بالا چشمت ابروعه ما همگی باید چشم اون‌ طرفو در میاوردیم ❌❌
۱ مجرد بودم سرکار میرفتم شغلمم خیلی خوب بود درامدم عالی بود توی شعبه مرکزی ی شرکت معاون بودم اما پس اندازی نداشتم هر چی در میاوردم خرج خوش گذرونی میکردم دروغ چرا با چند تا خانمم در ارتباط بودم تا میگفتن پس انداز کن میگفتم ادم باید خوش بگذرونه من ی بار زندگی میکنم باید کیف کنم و جای حسرت نذارم خلاصه که همش در حال خوش گذرونی و به قول معروف عشق و حال بودم اصلا هیچی اهمیت نداشت برام تنها خط قرمزم این بود که با زن شوهر دار اصلا هیچ جوره دوست نشم، مامانم میگفت به فکر اینده ت باش گوش نمیدادم و میگفتم من در لحظه زندگی میکنم اصلا گوشم به حرفهاش بدهکار نبود میگفت پسرم ی فردایی هم‌ هست اما من ی‌ گوشم در بود و یکیش دروازه از سرکار که میومدم دوش میگرفتم و میرفتم دختراب مختلف گردش و خوش گذرونی ❌❌
۲ زندگی عادی و طبیعی من همینایی بود ‌که گفتم تا اینکه رییسمون از اون شرکت به دلایلی که اصلا یادم نیست رفت و ی رییس جدید اومد برامون با این صمیمی تر بودم ولی شروع کرد به تغییرات تو شرکت، چند تا همکار جدید استخدام کرد میگفت کار و باید سپرد به نیروی جدید چون ذوق داره خوب کار میکنه و همینم شد نیروهای جدید برای اینکه دائمی بشن و ذوق کار داشتن و برای جلب توجه رییس خیلی خوب یا حتی بیشتر از حدی که میخواستیمم کار میکردن بین نیروهای جدید ی نفر نظرم رو جلب کرد خیلی با حیا و زیبا بود اصلا موقع حرف زدن به اقایون نگاه نمیکرد و همش موهاشو میکرد تو و دستش به مقنعه ش بود از رفتار هاش خوشم میومد مشخص بود با هیچ مردی ارتباطی نداشته تو حرف زدنش هول میشد و توپوق میزد برام جذابیت خاصی داشت ❌❌
۳ ی روز ازش خواستم خارج از ساعت کاری همو ببینیم که گفت نمیشه و من نمیتونم خارج از ساعت کاری همکارم رو ببینم چند بار دیگه هم بهش پیشنهاد دادم ولی رد میکرد و میگفت نمیشه تو پرونده ش هم زده بود مجرد، تا ی روز بهش گفتم من قصدم خیره انقدر ازش خوشم اومده بود که دیگه با هیج دختری نبودم و ازشون دوری میکردم دلم میخواست مال خودم تنها باشه میخواستم زنم بشه من باشم و اون، کلا متعلق به من باشه برای همین گفتم قصدم خیره اونم گفت با مادرتون صحبت کنید که به مادرم زنگ بزنه و ی شماره بهم داد با مامانم حرف زدم‌ کلی خوشحال بود و تماس گرفت هماهنگ کرد رفتیم خونشون، برخلاف تصورم که فکر میکردم از خانواده با سطح مالی معمولی یا پایین باشه اما خونشون ی منطقه بالا بود و وضع مالیشون عالی بود باباش گفت چون حوصله ش سر میره رفته سرکار، قرار شد که بریم حرف بزنیم وضع مالیشون از ما خیلی بهتر بود ❌❌
۴ بهم گفت هر باغچه ای رو بیل بزنیم توش کرم هست من گذشته شما رو کار ندارم اما اگر‌ قرار باشه اینده ای با من داشته باشید میخوام که همه چیز درست باشه و هر چیزی و میتونم تحمل کنم جز خیانت منم گفتم خیالتون راحت باشه و من سعی میکنم شما رو خوشبخت کنم ازدواج کردیم و بعد از ازدواج با اینکه موقعیت شغلیش خیلی بهتر بود ولی به خواست من دیگه سرکار نیومد و خونه نشین شد چند وقت بعدشم بچه دار شدیم انقدر دوسش داشتم که دلم‌ میخواست ازش ی عالمه بچه داشته باشم هیچ زنی به چشمم نمیومد و اوضاعمون هر روز بهتر از قبل میشد هنوز توی همون شرکت کار میکردم تا اینکه ی روز کارمند جدید برامون اومد دختر زیبایی بود و از پرونده ش خوندم که مطلقه هست شیطون رفت توی جلدم و گفتم که این مورد خوبیه باهاش باشم ازش خوشم میومد بلد بود جطور رفتار کنه و ادم و به بازی بگیره ❌❌
۲ مقابل محضر رسیدیم و خواستیم پارک کنیم‌ که ماشین تکون بدی خورد وقتی پیاده شدیم‌ دیدیم که ی ماشین از پشت زده بهمون راننده پیاده شد و حسابی طلبکار بود که از سرخیابون میخواسته جای ما پارک کنه و چون ما پارک کردیم زده بهمون، انقدر داد و بیداد کرد که با رسول دست به یقه شدن هر کاری کردم نتونستم جداشون کنم زن اون مرد که از شکمش مشخص بود بارداره هم جیغ میزد ولی کسی گوشش بدهکار نبود، چون خیابون اداره جات بود و کسی داخلش رفت و امد انچنانی نداشت افراد زیادی اونجا نبودن رفتم جلو رسول رو که افتاده بود روی راننده ماشین و فقط مشت میزد بکشم عقب، که زن اون شخص با قفل فرمون محکم به سر رسول زد و در عرض چند ثانیه رسول نقش زمین شد از سرش فقط خون میومد هر چی داد و فریاد زدم فقط مردم جمع شدن متوجه نشدم که پلیس کی رسید اما دیدم که به مرد راننده دست بند زد و زنش و رها کرد ❌❌