💠دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن آخـرین فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر.
🔹بدنـم بیحـس شـده بـود، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
🔹پیـراهـن مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم.همـان که محـرم ها می پوشیـد. یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد .
🔹بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور گردنـش.
🔹جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش سینـه_بزنـم ؛ شـما میتونید؟یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید
🔹دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمیتوانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود
🔹نمیدانم اشـک بـود یـاآب باران پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد .
🔹انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و گلـویم را فـشار میداد، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم :
🕊از حـرم تـا قـتلگـاه
زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن😭 ...
🔹سینـه میزد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان میخورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را انجـام_دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ پـای اربـاب تـازه سینـه زده بـود ...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
╔═.🍃🌸.═════════
❤️ @AeanAvinii ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
‹💠⃟🇮🇷›کانال آئین آوینی❤️