سال 59 بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مونده به صبح کار بچهها تموم شد. ابراهیم بچهها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف میکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خندهدار.
بچهها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز جماعت صبح به خانههایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچهها همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای #نماز بیدار میشوند یا نه. شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچهها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود.
#شهید_ابراهیم_هادی
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
📷 "محمد انصاری" بازیکن متعهد تیم پرسپولیس یه مدرسه فوتبال راه انداخته به اسم #شهید_ابراهیم_هادی . قشنگ اینجاست که سعی میکنن رفتارشون هم به سبک این خاطره شهید هادی باشه:
توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد.
الله اکبر...
ندای اذان ظهر بود.
ابراهيم توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت.
در فضای دبیرستان صدایش پیچید.
بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سر ابراهيم ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
@Afsaran_ir
تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچههای بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیرمستقیم آنها را نصیحت نمود.
ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من میخواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه میکنی؟
ابراهیم گفت: «منزل نمیروم، میترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما میخواهی برو.»
بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید. بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد میآیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار کنند».
بعد با خوشحالی گفت: «اینطوری هم نمازم قضا نمیشه، هم #نماز صبح رو به جماعت میخوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
#شهید_ابراهیم_هادی
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
ابراهیم در جمع بچه ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم!
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. گفت: پاشو، موقع اذانه.
بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و #نماز جماعت را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع کرد به مداحی حضرت زهرا(س)!
بعد از صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که...
گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت زهرا(س) تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم...
❤️۲۲ بهمن، سالروز شهادت #شهید_ابراهیم_هادی
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
🔻حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟»
🔻گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتشو رد میکنم شورای انقلاب.»
🔻با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم.»
🔻رفتیم در خانه و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آن قدر زیبا حرف میزد که من هم متاثر شدم.
🔻ابراهیم همان جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر میشه افراد رو اصلاح کرد.
🔻یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می کنه.»
#شهید_ابراهیم_هادی
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
بهش گفتن: آقا ابراهیم! چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام خمینی؟
گفت: ما امام رو برای اطاعت میخوایم، نه برا تماشا.
#شهید_ابراهیم_هادی
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حرفهای خواهر #شهید_ابراهیم_هادی در برنامه #بهشت_شهر
❤️ جای تابلوهای شهید در قلب ماست. ما تا آخر ایستاده ایم...
@Afsaran_ir
⭕️ #درس_اخلاق
ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت چرا بسته است؟!
عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازهی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟!
بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، میرم منزل دخترم.
ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل."
با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالیشان بدتر از خودش بود.
ابراهیم درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده.
"قسمتي از کتابِ سلام بر ابراهیم۲(#شهيد_ابراهیم_هادی)"
@Afsaran_ir
⭕️یه تپه مهم تو ارتفاعات گیلان غرب بود که دست دشمن بود.
ابراهیم رفت بالای تپه و شروع به اذان گفتن کرد؛ ابراهیم رو سرزنش میکردن که این چکاری بود؟ ممکن بود آسیب ببینی!
🔸بعد از چند مدتی ۱۸ عراقی اومدن و خودشونو تسلیم کردن؛ فرماندهشون میگفت "بعثیها به ما گفتن که شما مجوس و آتش پرستید! صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین(ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. هوا هم که روشن شد نیروهام رو جمع کردم و گفتم: من میخوام تسلیم ایرانیها بشم. هر کس میخواد، با من بیاد."
🔻کاری که اخلاص ابراهیم هادی کرد، باعث شد هم جند تا عراقی از جبهه کفر خارج بشن و هم بدون درگیری اون تپه رو فتح کنن...
🗓به مناسبت یکم اردیبهشت، سالروز ولادت #شهید_ابراهیم_هادی
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
⭕️نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
🔸بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچههای محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد میکشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
🔹رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی میکنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد گریه میکرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را میدانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمدهام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدا را شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش میکشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
#شهید_ابراهیم_هادی
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir