انگار زندگی چیزی نیست، جز ساعت هایی که تو حرم شما سپری کردیم، آقای امام رضا.
سلام؛ غریب الغربا. راستش من با این صفتی که به شما نسبت میدهند مشکل دارم. هیچجوره توی کتم نمیرود. «غریب»، به مفهوم «دورافتاده از وطن» درمورد شما صدق نمیکند؛ که شما یهگانه شاه و صاحب این وطنید. که اگر ستونی از خرابههای تخت جمشید، هنوز برافراشته و پابرجاست، به یمن نگاه و نظر شماست. که خشت به خشت و ذره به ذرهی این خاک، بازو به بازوی شما دادهاند که سر پا هستند. پس این وطن، وطن شماست، اگر قابل بدانید. و اساسا غربت، صفت خاص جد شماست که در وطنش، بین یاران و یاورانش، سخن به چاه میبرده. پس نوشتهام را از اول آغاز میکنم:
سلام؛ معین الضعفا. ما بیچارهگان عالمیم و شما در یاریرسانی به بیچارهگان، پرآوازه. فرقی نمیکند بیچاره، مفلوکی مثل من باشد یا آهویی شِکُرده. دست شما، دستگیر همان آدمیست که در حال غرقشدن است و امیدی برای رهایی ندارد، اما ناخودآگاه تقلا میکند و دستی از آب بیرون میآورد تا شاید رادمردی تیزبین او را ببیند و بالا بکشد. که معجزهها دیدهایم و دیدهاند از این دست.
غرض از قلمفرسایی، دلتنگیست. دلتنگی برای شما. برای آن حال سبک فارغ ز غوغای جهان فضای مقدس. برای آن پیشدرآمدی از بهشت، که حرم شما به ذهن متبادر میکند. برای کنج حجرههای صحن انقلابتان و زمزمهی «خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو»ها. برای کنج ضریح و در هیاهوی زوار خیرهماندنها؛ و از شما چه پنهان، اشک را ریزریز پاککردنها.
دل، تنگ است. دل گرفته و پر از آلودهگیست؛ پر از شکستهگی. و مرهم، همه دیدار شماست. از آن دیدارهایی که بین چندین گرفتاری و روزمرّهگی و شلوغی، همهچیز یکدفعه متوقف میشود که «سلطان میخواهد ببیندت؛ بار عام داده به دستبوسیاش بروی».
بخواه که عنقریب است از ما اثری باقی نماند.
زیاده عرضی نیست.
[عج؛]
اقای امام رضا
بخدا قسم فقط خودت باید دعوتم بکنی
و بغلم کنی
وگرنه دیگه هیچ...
هیچ!!