eitaa logo
|آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
465 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
591 ویدیو
5 فایل
❤انٺـشار ٺـصاویر و سخنـرانےهاۍ امامـ خامنہ اے ❤نڪاٺ مفید و آموزندهـ از بیاناٺ ارزشمندشاݧ ❤اخبار لحظہ اۍ از فرمایشاٺ ایݜاݧ ❤انتشار پست های سیاسی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
خوش به حال دل من جان که مثل تو دارد. 🍃•°•°•°•°•°🌸°•°•°•°•°•🍃 @Aghaye_Eshgh 🍃•°•°•°•°•°🌸°•°•°•°•°•🍃
رهبر معظم انقلاب اسلامی: کتاب انقلاب ما «قرآن مجیدی» است که از وحی الهی منشأ گرفته و قابل فهم و استفاده همگان است سوره بقره صفحه۵قرآن کریم ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪ @Aghaye_Eshgh ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
هدایت شده از |آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
•°🍀 ♥️ دَر ڪِشوَر عِشـق مُقتدآ خآمنہ ايسٺ♥️ فَرمآندهے كُلِ قُوآ خآمنہ ايسٺ♥️ ديروز اَگر عزيزِ مِصر يـوسف بود↓ اِمروز عـَزيزِ دڶِ مآ خآمِنـہ ايست😍♥️ ‌‌‌ ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪ @Aghaye_Eshgh ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده: ✍️ کانال ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪ @Aghaye_Eshgh ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
گفت‌عکس‌نگیر گفتم‌نکنه‌داری‌شهید‌میشی گفت‌آره‌نزدیکه...😳 ادامه در عکس👆 سفارش رایگان👇 @cha2re_khaki :) ❤️ :) ❤️ :) ❤️ ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪ @Aghaye_Eshgh ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ 🌸🍃 ‌ازشیراز تامشهدالرضا راهےنیست وقتےدلم کبوترِ‌آستانِ‌قدس شماست :)🕊 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🍃 . . . . فقر یعنی کسی تمامی عمر🥺 حسرت مشهد الرضای تو را بخورد....؛)
به سـرم غیـر هــــوای تـو تمنایی نیست بطلب تا که فقط سیــــــر نــــگاهت بــکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. ز
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: ✍️ کانال ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪ @Aghaye_Eshgh ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
جانم گذر نامه گرفته ام برای فقط یک مهر تو کم دارد. ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪ @Aghaye_Eshgh ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
بسم الله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک آقای من ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪ @Aghaye_Eshgh ♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو... میشه گوشی رو بدین امام رضا؟!😍❤️ ‌‌‌‌‌‌‌❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀     @aghaye_eshgh ❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
⭕️در سفر سال۸۴ رهبری به کرمان، در منزل شهیدی، داماد خانواده از آقا درخواست شفاعت می‌کند. رهبری می‌گویند ما چکاره‌ایم برای شفاعت؟ شهدا و پدر و مادر شهید در اولویتند در شفاعت کردن. 🔹بعد با نگاهی به حاج قاسم می‌گویند:ایشان هم از آنهایی است که شفاعت می‌کنند انشاءالله 🔹از متن کتاب کریمانه "دانيال معمار" ‌‌‌‌‌‌‌❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀     @aghaye_eshgh ❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
🔰بازگشت حاج احمد متوسلیان به کشور بعد از ۳۸ سال /حاج احمد و سه همرزمش در ساحل مدیترانه تیرباران شده‌اند/محل دفن مشخص شده است 🔹️خبر بازگشت حاج احمد متوسلیان، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله به کشور آنهم بعد از ۳۸ سال به گوش می‌رسد. 🔹️احسان محمد حسنی مسوول سازمان هنری رسانه‌ای اوج در یادداشتی نوشت: خبر آورده اند که فاتح راستین خونین شهر، حاج احمد متوسلیان و سه همرزم او «سیدمحسن موسوی»، «تقی رستگار مقدم» و «کاظم اخوان» پس از ربوده شدن و سپری کردن ایّام کوتاهی در اسارت نیروهای مزدور شبه نظامی فالانژ وابسته به رژیم صهیونیستی، در ساحل مدیترانه تیرباران شده‌اند و محل دفن ایشان هم مشخص است. 🔹️این خبر، یا واقعیت دارد و یا صرفاً یک ادعاست! هر چه که هست سال‌های سال، اساتید، محققین، مستندسازان، نویسندگان و پژوهشگران توانا بر مبنای اسناد و شواهد و قرائنِ متقن و شهادتِ شاهدان زنده و حاضر در اسارتگاه و محل تیرباران و دفن این چهار ایرانیِ مظلوم، گواهی می‌دهند که حاج احمد متوسّلیان و همراهان غریبش به طرز وحشیانه‌ای به شهادت رسیده‌اند./شیرازه @Aghaye_Eshgh
16.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرروز این فیلم را میدیدم که از این بی خبری خبر زنده برگشتنت به ما برسد اما نشد قطعا بالاترین پاداش برایت بود حاج شهادتت مبارک راستی آن بالا سلام ما را به حاج برسان و بگو خیلی دل تنگت هستیم. @Aghaye_Eshgh
آقا جان انگار بغض های ما تمامی ندارد یک روز یک روز آقا جان بیا تمام کن این چشم انتظاری را @Aghaye_Eshgh
❗️وظیفه امروز = حمایت از رهبری ‌‌‌‌‌‌‌❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀     @aghaye_eshgh ❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
° ﷽ ° ←°خود سازی🌱 در درجه اول☝️🏻، 🌀جواݩ دانشجو و دانش آموز ←باید خُودسـازۍ ڪند→ خودتاݩ را با تڔبیٺ دینۍ بسازید.اݦُور تربیتی خوب است.معݪم تربیتی خوب است.گوینده تربیتی خوب است؛ 🔸اݥا ← آن ڪس که از دڔوݩِ خود،موعظه کننده و تڔبيٺ کننده ای نداشته باشد،(واعظ من نفسه) این تربیت ها به کارش نمی آید. خودتاݩ را بسازید،با نَفْس مبارزه کنید،اجراۍ احکاݥ الهی را در محدوده ی شخص خودتاݧ بزرگ بشمارید و به نماز، به توجہ به خدا، به دعا و به توڪݪ اهمیټ بدهید. 💠این شما را پوݪادیݩ خواهد کرد.💠 بیانات ❤️•° ‌‌‌‌‌‌‌❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀     @aghaye_eshgh ❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
چه خود حاج احمد برگردد چه پیکر او؛ این وعده را عملیاتے خواهیم کرد...
گریه نکن... چون من...😭 ادامه در عکس👆 سفارش رایگان👇 @cha2re_khaki :) ❤️ :) ❤️ :) ❤️ @Aghaye_Eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عَڪڛ‌ڔۅبازڪُݩ 🙈 ݥَٺݩِشۅبِخۅݩ 😎 ۅَجَݩگ‌بااِسڔائیݪ 👊 ‌ڔۅٺَصَۅڔڪُݩ 😍 باحضۅڔحاج‌اَحݦَد🤩 @Aghaye_Eshgh
عَڪڛ‌ڔۅبازڪُݩ 🙈 ݥَٺݩِشۅبِخۅݩ 😎 ۅَجَݩگ‌بااِسڔائیݪ 👊 ‌ڔۅٺَصَۅڔڪُݩ 😍 باحضۅڔحاج‌اَحݦَد🤩 @Aghaye_Eshgh
جوان مومن انقلابی خوش به سعادتت عباس جان ادامه در عکس👆 سفارش رایگان👇 @cha2re_khaki :) ❤️ :) ❤️ :) ❤️ @Aghaye_Eshgh
⭕️ پشت تريبون مجلس بدون اينكه خنده اش بگيره گفت سند افتخار ايران است پ.ن:کاری به اینکه خنده ات نگرفت ندارم شما دیگه تو بی شرف بازی زدین سیم آخر خدایی این برجام نبود عامل درجا بود😏👍 پ.ن۲:یه بیماری هست به اسم سندروم دهان بیقرار میکروفن بدن به شخص هرچی از دهنش بیاد بیرون میگه فکر کنم ظریف گرفته خبر نکرده ناقلا😏👍 🍃•°•°•°•°•°💚°•°•°•°•°•🍃 @Aghaye_Eshgh 🍃•°•°•°•°•°💚°•°•°•°•°•🍃