بزرگتر که میشوی یاد میگیری که میان غمهای قدیمی، جایی برای غمهای جدیدتر باز کنی.
میروم در خیابان و آدم نمیبینم، دسته دسته حسرت میبینم. حسرتهایی که راه میروند و حرف میزنند و نفس میکشند.
اینجا اجتماعِ حسرتهاست..
هدایت شده از قُقنوس
بیماری چشمان تو بیمارم کرد
در دام غم و غصه گرفتارم کرد
یک روز امید زندگی داد به من
روز دگر از زمانه بیزارم کرد!