‹اغمــٔـا›
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار مستیت با بغلت هر دو گناهش با من . .
صد بار گفتم میروم یکبار نشنیدم بمان
یکبار گفتی میروم صد قفله کردم خانه را . .
انسان از جایی به بعد دیگر کمتر انسان است. رنگهای روحش کمرنگتر و ذرهذره از خود تهی میشود و به قبرستانی از آدمها، احساسات، آرزوها و خاطرات نصفه و نیمه تبدیل میشود.
گفت: هیچکس از دوری و نبود هیچکسی نمُرده، مُرده؟
تو دلم گفتم: مرده ها که زبونِ گفتن ندارن !.
‹اغمــٔـا›
مثل دهنی باز مونده از فکرایِ بسته .
مثل یه پازل کامل که برعکس چیده شده .
مقابلم نشسته بود و میگفت: آدمی درخت نیست که ریشه داشته باشد و بماند؛ آدمی دو پا دارد و میرود. تایید کردم و از میوهی امسالم که گیلاس بود به او تعارف کردم...
دنبال کسی نگرد که دارد غرق میشود؛ مرا که اینقدر آرام نشستهام و دارم چای مینوشم نجات بده . . .
بين ِخودمان باشد؛
توانش نیست
اگر باشد تمایلش نیست
اگر تمایلش هم باشد،
دگر حوصلهاش نیست.!