ظرف ها را شست. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد. همه چیز مرتب بود جز افکارش. فکرها، فکرها مجال زندگی کردن را به او نمی دادند!.
‹اغمــٔـا›
؛
قبول نداری خیلی معرکه است که از شر همه چی و همه کس خلاص شوی و بروی جایی که هیچکس تو را نشناسد؟ گاهی دلم میخواهد همین کار را بکنم.
میگفت:یه روز "رهاکردن" رو یاد میگیرم؛ همهچیز و همهکس رو رها میکنم و میرم!