چیزی به نام خستگیِ احساسی وجود داره
که از لحاظ جسمی کاملا خوب هستی
اما بخاطر افکار و احساساتت نمیتونی
کوچکترین حرکتی انجام بدی؛
و من واقعا خسته ام(:
دارم به مو رسیدن رو زندگی میکنم. روی لبهی تیغ راه میرم، قدمهام رو میشمارم. توی یک قدمی سقوط نفس میکشم، دایرهی امنم رو تنگتر میکنم. دارم تو خودم لونه میکنم، بریدگیهای روی تنم رو با دندونهام میبندم. دارم وسط تقلاها برای وصل موندن از چندین جهت خودم رو کش میدم.
گفت: همه از تاریکی میترسند و تو از نور!
آری، نمیدانست انسانها هر چه میکشند از روشناییست. زخم ها دقیق تر بر جای مینشینند. حرف ها یک راست به چشمانت زده میشوند. حرکات تو را سریع تر میشِکانَد...
او نمیدانست در تاریکی هیچ چشمی به دنبالم نیست.
کسی آنجا بالهای بریدهام را نمیبیند..
توقع دارند تو ساده باشی و تو نفهمی و تو بگذری و تو ببخشی و به خودت فکر نکنی و خودشان هفت خط عالم باشند.