ناگهان همان احساسِ ناگوار و آزارندهٔ همیشگی به او دست داد ، بیزاری از هر غریبهای که به حریم خلوتِ او وارد میشد یا فقط قصد ورود به آن را داشت.
حضورش در اندازهای نبود ، که بتواند تمام جاهای خالی را پر کند اما نبودنش ؛ خلأ معرکهای بود . .
احساس میکنم وارد مرحله جدیدی از غم شدم. میبینم اما اعتراض نمیکنم میشنوم اما فریاد نمیزنم. تنها سقوط میکنم. تنها میمیرم، آهسته میمیرم.
میگفت:
وقتی یکی دوست نداره و تو اصرار به موندن داری ، مثه این میمونه که خودتو زنده به گور کنی .
یه جاهایی میشه آدم دیگه حال خودشم نداره ، فقط یه گوشه تنها دراز میکشه و با چشم های باز به درو دیوار نگاه میکنه..