دلی به پهنای دریا میخواهم تا هرغمی را در آن غرقکنم و خود جهانی باشم تا نیشِ زهرناکِ تنهایی در من اثر نکند. . .
‹اغمــٔـا›
به قول شاعر:
از ما سراغ منزل آسودگی مجو !
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است . .
هرچه به چشمان من خیره شوی در آن مرا نمییابی. قلب من دیگر نه از آنِ من است، نه از آنِ دیگری. قلب من بیآنکه سنگ شده باشد، اعلام استقلال کرده.
باید یک چیزی وجود میداشت که مرا از این اندوه دور کند،
روحم را تسکین دهد و چشمان بی فروغم را نور ببخشد اما هیچ چیز وجود ندارد برای اینکه مرا تثبیت دهد...
وقتی میگويند نيست ، کاغذ را گفته باشند يا برق را فرقی ندارد ، من ياد تو میافتم:)