بَس که ویران بود دیگر جای ویرانی نداشت
بارها سیلاب آمد خانهاَم را دید و رفت...:)
میگفت:
دلتنگی مثل کوفتگی تصادفه ؛ اولش بدنت گرمه حالیت نیست ولی یه دفعه دردش شروع میشه و تازه میفهمی چی به سرت اومده . !
‹اغمــٔـا›
او در جاده ی پر پیچ و تاب شب... از درخت کهنه ی خاطرات... و از طناب بغض حلق آویز شده بود... زیر نور
و آدمی خسته میشود . .
اندازه تمام روز هایی که بود و بودنش حس نشد !
#دست_نوشته
شب آمد و چیره شد سیاهی
آرام گرفت مرغ و ماهی
تنها منم اشکبار و بیدار ..
ای شب تو ز جانِ من چه میخواهی ؟!:)
کاش زندگی متوقف شه ، فکرام و مغزم متوقف شن که بتونم خودمو جمع کنم واسه بقیه زندگی !
چیزی از فرقِ سرش به سرعت پایین آمد، از چشمهایش بیرون زد، گلویش را خراشید و توی دلش فرو ریخت، این شکلِ طبیعیِ چیزی بود، که بعدها فهمید غصه است:)))