احساس میکنم ی چیزیم هست. ی جایی از درونم گرفته و اینقدر بهش مشت و لگد زدن که کبود شده. میدونم چمه ولی انگار لا به لایِ مغزم خودشو مخفی کرده و من نمیدونم، نمیدونم چمه. و این ندونستن بیشتر گرفتم میکنه
‹اغمــٔـا›
؛
حسی که گفتم شاید با کمی قدم زدن بگذرد
مرا وسط خیابان به گریه انداخت...
تویه فیلمی دیدم که میگف:
حال آدما بد نميشه كه . .
خوبيش كم ميشه
الان حال من كم خوبه
خيلى كم . .!
‹اغمــٔـا›
بژان ماتور میگه:
این سنگینیِ فراموشی نیست،
این عذاب به یاد آوردن است
که دارد ما را از پا درمیآورد.