نه امیدم چنان نجاتبخش است و نه ناامیدیام چنان مهلک؛ من درمیانه زجر میکشم و ادامه مییابم.
‹اغمــٔـا›
دستاشو گرفته بود داد میزد میگفت: زندگی به اندازه کافی داره استخونامو خورد میکنه تو هم بهش کمک نکن:)
ولی مگه دنیا دو روز نیست؟
دو روز بیا بشین وردلم.!
#دست_نوشته
اما او از اندوه و رنجهایم چیزی نپرسید، چون میدانست که خودش بخشی از آنهاست و تاب شنیدن این واقعیت را نداشت.
ی روز میرم اونجاهایی که گریه کردم،
میخندم؛ قهقه میزنم،
عوض میکنم این داستانو.
اینجوری نمیمونه...