میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانهی خویش . بخدا میبرم از شهر شما ؛ دل شوریده و دیوانهی خویش...
‹اغمــٔـا›
به قول عباس نعلبندیان که میگفت:
شاید میخواهد گریه ام بگیرد؛
اما غمگین تر از آنم !
‹اغمــٔـا›
مث آدمی که گذاشتنش تو قبر ولی زندس !
مث بچه ی پنج ساله ای
که خورده زمین و از دستاش داره خون میاد
زانوهاش زخم شدن داره داد میزنه که کمکش کنن
ولی انگار همه رفتن، نیستن،
انگار کسی نیست !
‹اغمــٔـا›
آگهی های خوبی چاپ شده بودند: دنبال چهره های خندانمان میگردیم، آنها را به ما بازگردانید . . #دست_نوشت
در سمت چپ قفسه سینه اش جای خالی عمیقی حس میکرد . .
گویی قلبش را از دست داده بود !"
#دست_نوشته