در لحظه ی آخر چشاشو بست و داد زد:
کسی دردمو حس نکرد . .
بعدش نبود تا کسی دردش را حس کند.!
#دست_نوشته
‹اغمــٔـا›
در لحظه ی آخر چشاشو بست و داد زد: کسی دردمو حس نکرد . . بعدش نبود تا کسی دردش را حس کند.! #دست_نوشت
من دیگه حرفامو نمیزنم...
میبوسم میذارم تو گلوم !
#دست_نوشته
‹اغمــٔـا›
من دیگه حرفامو نمیزنم... میبوسم میذارم تو گلوم ! #دست_نوشته
دستشو انداخت دور گردنش و گفت:
ببخشید که بهم دروغ گفتی:)!
#دست_نوشته
‹اغمــٔـا›
من دیگه حرفامو نمیزنم... میبوسم میذارم تو گلوم ! #دست_نوشته
او آدم بسیار سر سختی بود
با لبخند صبحش را شب میکرد
و با گریه شبش را صبح . . !'
#دست_نوشته
‹اغمــٔـا›
او آدم بسیار سر سختی بود با لبخند صبحش را شب میکرد و با گریه شبش را صبح . . !' #دست_نوشته
و اگر روزی مرا گم کردید . .
در کوچه پس کوچه های خیابان های دلتنگی دنبالم بگردید
پیدا کردنم سخت نخواهد بود !(:
#دست_نوشته
‹اغمــٔـا›
و اگر روزی مرا گم کردید . . در کوچه پس کوچه های خیابان های دلتنگی دنبالم بگردید پیدا کردنم سخت نخواه
میان خنده های یک جمع
زیر لب زمزمه کرد:
گویی خندیدن را فراموش کردم...
#دست_نوشته
‹اغمــٔـا›
میان خنده های یک جمع زیر لب زمزمه کرد: گویی خندیدن را فراموش کردم... #دست_نوشته
آگهی های خوبی چاپ شده بودند:
دنبال چهره های خندانمان میگردیم، آنها را به ما بازگردانید . .
#دست_نوشته
‹اغمــٔـا›
آگهی های خوبی چاپ شده بودند: دنبال چهره های خندانمان میگردیم، آنها را به ما بازگردانید . . #دست_نوشت
در سمت چپ قفسه سینه اش جای خالی عمیقی حس میکرد . .
گویی قلبش را از دست داده بود !"
#دست_نوشته
‹اغمــٔـا›
در سمت چپ قفسه سینه اش جای خالی عمیقی حس میکرد . . گویی قلبش را از دست داده بود !" #دست_نوشته
دیگر جایی نبود...
خنده ها آزاد شدند؛ بغض ها حبس !
#دست_نوشته