‹اغمــٔـا›
؛
نمیتوانم سخن بگویم اگر بپرسد کسی ز حالم...
فلک به سنگ کینه ها شکسته قامت مرا
مگر چه کردهام خدایا...
تو هر چه دلت خواست به من گفتی...
باز هم خواهی گفت...
و من باز سکوت میکنم...
باز فقط با لبخند نگاهت میکنم...
و تو آنقدر درگیر الفاظ سطح پایین با صدای بالایی که صدای سکوت من را نمیشنوی...
سکوت من پر از صدای شکستن است!((:
‹اغمــٔـا›
دیگر جایی نبود... خنده ها آزاد شدند؛ بغض ها حبس ! #دست_نوشته
ما انسان ها موجودات بی رحمی هستیم..
به خاطر کسی که دوستمان ندارد؛
کسی که دوستمان دارد را از خود میرانیم . .
#دست_نوشته
در جستجوی زاد و بومِ خویش بیهوده از قلّهها بالا میروم ، در شهرها سرگشتهام ، از دروازهها بگذشتهام ، اما هنوز در آغازِ راهم...
اتاقش تاریکاست و جانش خالی و دلش افسرده ، دنیای خیال در اطرافش بیصدا فروریخته و ناپدید شدهاست ، و اثری از آن باقی نیست . .
ناچار به سیم دیوارهٔ قفس نُک میزنند و خیره به بیرون مینگریستند ، اما سودی نداشت و راه فرار نبود': )!
‹اغمــٔـا›
دیدی بعضیارو هنوز دوس دارید ولی دیگه نمیخواید براشون قدمی بردارید یا نمیتونید باهاشون مث قبل باشید؟
دلیل اینکه ما موقع خیالپردازی چشمامونو میبندیم اینه که زیباترین چیزای زندگی با چشم دیده نمیشه بلکه با قلب احساس میشه:)))
#ممبرنویس
یه شبایی تو زندگی آدمیزاد هست
که بعد از ساعت ها فکر و خیال،
به خودش میاد
و میبینه روحش از اعماق وجود
داره گریه میکنه ولی از چشماش
هیچ اشکی نمیاد ...