پاسخ به احکام و معارف
🌹 #رمان_عاشقانه_مذهبی #مدافع_عشـــــــــق❤ قسمت۱۲ 🌹 چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بودد
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#مدافع_عشـــــــــق❤
قسمت۱۳
🌹
درگوشَت ارام میگویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یکبار دیگرنفست رابیرون میدهـے.
عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس میڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!😁👫
این راکه میگویم یکدفعه ازجا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور میشوی وکنارپدرم میروی!!
#فرارکردی_مثل_روزاول!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے #دیر است
🌹
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رابادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا😂
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی آن هم حسابـے😂
درباز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت بمن میخوردورنگت به یکباره میپرد!یکلحظه مکث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت میگویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
ازبین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!😐
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـے ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیـے.
دسته گل راطرفت میگیرم
_ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصت گرفته!
_ حالا گلو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟
دستت را باکلافگی درموهایت میبری.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.
پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم...
#ادامه_دارد.
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌹 #رمان_عاشقانه_مذهبی #مدافع_عشـــــــــق❤ قسمت۱۶ 🌹 چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بودد
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#مدافع_عشـــــــــق❤
قسمت۱۷
🌹
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رابادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا😂
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی آن هم حسابـے😂
درباز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت بمن میخوردورنگت به یکباره میپرد!یکلحظه مکث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت میگویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
ازبین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!😐
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـے ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیـے.
دسته گل راطرفت میگیرم
_ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصت گرفته!
_ حالا گلو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟
دستت را باکلافگی درموهایت میبری.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.
پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم...
#ادامه_دارد...
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف اسلامی در ایتا:
🆔 eitaa.com/AhkamStekhare
✳️ گروه پاسخ به احکام و معارف اسلامی در واتساپ:
🆔 https://chat.whatsapp.com/BrPzD8xbUnoFsu8ldycSAX