شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بہ چہ!؟ تشبیہڪنمنامِتــورا بہبہــــار یابہ،آبـےِزلالِدریا...! سادهترمےگویم: توتَمامیَّتِاحسـ
و برای خودم تا آخر عمر...😔✋🏻
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
در بخشی از وصیتنـامــہ این شهـید آمـده است، تا میتوانید بـرای #ظهـور حضـرت حجت(عج) #دعـا کنید کــ
#شهیدجاویدالاثر #مجید_سلمانیان🌸
فرازی از وصیتنامه:
اگر مےخواهید نذری ڪنید فقط گناه نڪنید مثلا نذر ڪنید یڪ روز گناه نمےڪنم...هدیہ بہ آقا صاحب الزمان (عج) از طرف خودم؛ یعنے از طرف خودتان عملے را برای سلامتے و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) انجام مےدهید ڪہ یڪے از مجربترین ڪارها برای آقا است.
یا اگر مےخواهید برای اموات ڪاری انجام دهید، بہ نیابت از آنها برای تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) نذر ڪنید.
نحوه شهادت:
در کربلای خانطومان از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد و تا آخرین ساعات مقاومت کرد.
موقع عقب نشینی داشت از خاکریز رد میشد که روی خاکریز یه تیر از پشت خورد و گفت یا زهرا و با صورت از بالای خاکریز زمین افتاد... تیر خورده بود توی ریه اش سینه اش خیلی خس خس میکرد و یا حسین و یا زهرا میگفت...
بهم گفت آب داری؟
گفتم نه گفت پس جیب خشاب رو باز کن داره رو سینه ام سنگینی میکنه
جیب خشاب رو که باز کردم شروع کرد شهادتین گفتن، گفتم شیخ مجید من میرم کمک بیارم ببرمت گفت نمیخواد
و لحظاتی بعد شهید شد...
پیکر مطهرش هم همونجا موند...
#شهدا_شرمنده_ایم😔😔
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 📌مسئولی که فکر طبقات ضعیف نیست نمی تواند بگوید امام من علی(ع) است. @AhmadMashlab1
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 اطلاعنگاشت | دولتمرد آمریکایی
🔻 رهبر انقلاب اسلامی، در سخنان نوروزی خطاب به ملت ایران، آمریکا را خبیثترین دشمن جمهوری اسلامی خوانده و به برخی خصوصیات مسئولان آمریکایی اشاره کردند.
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی: ملعون و نفرین شده است، کسی که نماز صبح را عمدا تاخیر بیندازد
#حدیث_معنوی🌸
#از_زبان_پدر
🔆 امام مهدی: هرکس در اجرای اوامر خداوند کوشا باشد، خدا نیز او را در دستیابی به حاجتش یاری میکند.
🔖 #روزشمار_نیمه_شعبان
#Mahdiaran
@AhmadMashlab1995
#میلادحضرتعشق😍🎊
#حضرتعلےاڪبرجان
#میلادتاݩمبارڪاباشہ✨🌙
#شبِتولد
|هرڪہیڪدفعہنگاهشڪرده
باخودگفتهاست...،
شڪندارماینجوانروزےپیمبرمیشود|☺️🌸
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#میلادحضرتعشق😍🎊 #حضرتعلےاڪبرجان #میلادتاݩمبارڪاباشہ✨🌙 #شبِتولد |هرڪہیڪدفعہنگاهشڪرده باخ
••😍🌈🎊••
پدر ڪنار علے و جهان شدہ خیرہ
بہ دلبرے ڪہ شدہ محو دلبرے دیگر
چہ ایدہ اے بہ سرش زد عمو ابالفضلش
علیِ اڪبر و یڪ آب آورےدیگر...
#تولدتمبارڪحضرتقاسم☺️❤️
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••😍🌈🎊•• پدر ڪنار علے و جهان شدہ خیرہ بہ دلبرے ڪہ شدہ محو دلبرے دیگر چہ ایدہ اے بہ سرش زد عمو ابا
روز"جــوونهاونوجـونهاۍ"ڪانالمونمبارڪباشہ✨😎
#عیدڪممبروڪ🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨باران زده و هواےفروردین است 🍃موسیقےباغ،بانگِ بلدرچین است 💫پلکےبگشاوبازکن پنجره را 🌾هرصبح بهارباتوع
°•😍🌈🎊•°
ازمناثرےنیسٺڪہجاماندهامامـا،
هرجاڪہنظرمیڪنمازتـواثرےهسٺ👀
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
💕 #یا_صاحب_الزمان_عج💕
خودت گفتے وعده در بهاراسٺ
بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ
بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز
بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_22 با صالح به همه ی فامیل سر زدیم. می گفت دوست ندارد صب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_23
دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد.
ــ صالح جان...
ــ جان دلم؟
ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟
ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟
ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره
ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد
دو روز باقیمانده را روی رد پای شهدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد. نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.
"شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون...
...................................................
بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم.
گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود.
حالم بد بود. هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم. سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم.
ــ سلما...
صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند.
ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!
ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن.
ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر...
ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم.
سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم. موبایلم زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.
ــ الو...
ــ سلام خانومم چی شده صدات چرا اینجوریه؟
صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم:
ــ ساعت چند میای صالح حالم بده
صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم. منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
ــ مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_23 دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_24
روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت:
ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!
صالح حق به جانب گفت:
ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!
سلما به من اشاره کرد و گفت:
ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟
لبخند بی جانی زدم و گفتم:
ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟
صالح گفت:
ــ خوابت میاد؟
ــ یه کمی...
ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود.
ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم.
ــ تنهام نذار صالح.
ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟
رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.
با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.خجالت کشیدم.بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.
ــ چی شده؟؟؟
صالح گفت:
ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.
سلما سرک کشید و گفت:
ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.
و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت:
ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی. دیگه دونفر شدین.
هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه "
بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم
ــ اینا چی میگن؟
ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم. تو راهی داریم ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده.
چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#کپی_با_لینک
@AhmadMashlab1995