eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آنقدر بیخیال آمدن طبیب شدیم ؛ که " فراموشے" به عمق لحظه‌هایمان سرایت کرد!✨ و حالا ما مانده
❣ ✍آمدنت دنیـا را عوض خواهـد ڪرد😍 بہشت بـا تمـام آب و رنگش بـاقدمہاےتو،بـرزمیـڹ نازڸ‌خواهدشد👌 و مـــڹ بـــہ یُمــڹ داشتنتـــ جرعہ‌هاے را سر مي‌ڪشم 🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
به روایت #همسر_شهید شهید مدافع حرم سجادطاهرنیا🌸 آقا سجاد نمازهایش را با توجه و دقت بسیار می خواند.
✨♥️ گفت : حتي قيافه هم آنقدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند. اين را هم گفت كه به دليل مجروحيت ، يكي از پاهايش مـشكل دارد و اگر كسي خوب دقت كند معلوم است كـه پـايش روي زمـين كـشيده ميشود. اتمام حجت كرد؛ گفت : لازم بود كه اين نكته را ً حتما بگويم. اما باز هم گفت؛ گفت كه قبل از من سه تا تعلـق ديگـر دارد : سـپاه ، جبهه و شهادت . 🌱 شهيد مهدي زين الدين 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 سخن‌نگاشت | یکی از کارهای لازمی که در این شرایط باید انجام بگیرد: 👈 #رزمایش_همدلی
🔥 امـام خـامنـہ‌ای: عدّه‌ای هستند که دراین شرایط حقیقتاً زندگی‌شان قابل گذران است. مردمی که دارند بایستی در این زمینه وسیعی را شروع کنند. ✌️ بخصوص که در پیش است، ماه انفاق و ایثار.چه خوب است که یک رزمایش در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و مـؤمنانـه بـه . ۹۹/۱/۲۱ @AhmadMashlab1995
👤| حـاج حسین یکتــا : شهدا وسط عملیات رو تمرین کردند❗️ و ما الان معبریم ؛ در یک پیچ مهـم تاریخی!هـر کـس از حضـرت زهـراء سلام الله علیها طلب کمک کنه؛ خانـم دستش رو خواهد گرفت!✌️ وسط این همه انحــراف وشبهه وحرف وحدیثــــ... نباید کُپـی کنیم ؛ درست توســـل📿 کنید ؛ سیل و طوفانے🌪 که اومده همه رو میبره ! مگر اینکه خــدا به کسی نظر کنه ...💢 شھــدا وسط معبر کم نیاورند🕊 و اقتدا به اربابـــ❤️ کردند ! راست گفتند به امام زمان داریم و عمل کردند به . ❌ نکنه ما کم بیاریم تو عملیـات ! ❌ حرف ، سر و صدا نمیخرن ! ❌ عمـــــل میخــرن ! •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
••• "ح‌ـسیـــــن(ع)" ♥️✨ در دلی ڪه خودپرست استــــ بیدار نمۍشــود....!!! 🌱 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈ @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید رضا بخشی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:9مهر سال1365🌷 🍁محل ولادت:مشهد(باتردید)🌷 🍁شهادت:9اسفند سال1393🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:. وی سرانجام در ایام فاطمیه و در درگیری با تروریست های تکفیری جبهه النصره در جریان آزادسازی تپه تل قرین در حومه درعا به شهادت رسید😔😔 ✍🏻نویسنده:بانوے محجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
از امروز به بعد هر روز مهمان یک شهید هستیم و آن شهید عزیز و بزرگوار را معرفی میکنیم🌷 معرفی رو هر روز در همین ساعت در کانال قرار میدم و همه شهدای معرفی شده شهادتشون از سال ۹۰ به بعد هست🥀 اگر نظری در این باره دارید به آیدی زیر مراجعه کنید🌸👇🏻 @Banooye_mohajjabeh
😅 الهي دستتان بشكنه🤭 يكبار در جبهه آقاي «فخر الدين حجازي» آمده بود براي سخنراني و روحيه دادن به رزمندگان. وسطهاي حرفاش به يكباره با صداي بلند گفت: «آي بسيجي‌ها !» همه گوشها تيز شد كه چه مي‌خواهد بگويد. ادامه داد: «الهي دستتان بشكند»😱 عصباني شديم.😠 مي‌دانستيم منظور ديگري دارد اما آخه چرا اين حرف رو زد؟🤔 يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو»😂😂😂 اينجا بود كه همه زدند زير خنده! 😄😄 •••💞😻Join👇🏻 •❥•🆔 @AhmadMashlab1995🍁
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷سلام بر شهیدو برفرهنگ نورانیش 🌷 سلام بر شهیدو رسالت جاودانه اش 🌷سلام بر شهید که ایستاده و با عزت پر
ميخواھمت شھید.!! ولی خيلی خيلی دوری نه دستم به دستانت ميرسد نه چشمانم به نگاهت چاره ای كن... تو رو كم داشتن كم نيست..!! درد است😔 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با
✍️ دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سوم دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چ
✍️ انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهارم انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خو
رمان هر روز راس ساعت ۱۷ از کانالهای شهید احمد مشلب در فضای مجازی ایتا تلگرام روبیکا سروش به آدرس 👇👇👇 @AhmadMashlab1995
•🌱| : وقتےنمے‌دانے‌ڪجاهستے قبله‌راپیداڪـــن‌و.... ²رڪعت‌ بخوان. وقتےنمے‌دانےبه‌ڪجامے‌روی، وقتےخودت‌راگم‌ڪرده‌اے، وقتےخودت‌راازدست‌داده‌اے، وقتےنمے‌توانےباخودت‌ڪناربیایے، برسر بایست و نمازت‌‌رابادقت‌بخوان..... 💕(: •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈ @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
صحبت های برادر : ای برادرم عهدی بر گردن ماست که ما ادامه دهنده راه جهادی که تو رفتی باشیم، راه مقاومت و پیروزی تا ظهور امام زمان(عج). ای کسی که امانت دار خون و ارواح شهدایی، ای سرور من، ای امین العام تجدید عهد و وفا می کنیم احمد شهید آخر نخواهد بود، و هرگز تورا میان میدان رزم تنها نخواهیم گذاشت و هیچ چیز مانع ما نخواهد بود و همچنان این راه را ادامه خواهیم داد و در سخت ترین شرایط هم با تو خواهیم ماند و سخن ترسو های دروغگو را قبول نخواهیم کرد، دروغگو های آل سعود و طرفدارانشان. و ترسی به دل راه نخواهیم داد، مایه شرافت ماست که در مکتب شما باشیم که این مکتب امتدادش از محرابی است که پراز خون های ریخته شده در راه شماست و تا کربلا ادامه دارد. 🌸🌷 🌐کانال رسمی شهید احمد مشلب🌐 @AHMADMASHLAB1995
اللهم عجل لوليك الفرج❤️ 🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا ✨♥️ گفت : حتي قيافه هم آنقدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند. اين را هم گفت
💚 کارت عروسی که برایش می آمـد، می خندید😄 و می گفت: "بازم شبی با شهدا! "😅 با رقص و آهنگ🎶 و شلوغ بازی های عروسی میانه ای نداشت. بیرون تالار خودش را به خانواده ی عروس و داماد نشان می داد و می رفت .💚 برشی از کتاب 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 امـام خـامنـہ‌ای: عدّه‌ای هستند که دراین شرایط حقیقتاً زندگی‌شان #بسختی قابل گذران
🔥 🌹 امام خامنه ای مدظله العالی: ✨ شاید در تاریخ بشر کمتر دوره‌ای اتّفاق افتاده باشد که آحاد بشری در همه جای عالم جامعه‌ی بشری به قدر امروز احساس نیاز به یک منجی داشته باشند؛ ✨چه نخبگان که آگاهانه این نیاز را احساس میکنند چه بسیاری از مردم که احساس نیاز میکنند ولی در ناخودآگاهِ خودشان؛ ✨‌ احساس نیاز به یک منجی ، احساس نیاز به مهدی احساس نیاز به یک دست قدرت الهی ، احساس نیاز به یک امامت معصوم احساس نیاز به عصمت ، به هدایت الهی. ✨ کمتر دوره‌ای در تاریخ این همه احساس نیاز به این حقیقت والا انسان سراغ دارد. @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود. #Masaf
🌸 🔅پیامبر مهربانی صلی الله علیه و آله: 🔺کسی که بار خود بدوش مردم افکند، ملعون( محروم شده از رحمت خدا) است. @AhmadMashlab1995
دهه هشتادے هآ هم شهیـد می‌شونـد شهید مدافـع وطن محمدمهدے مرادی دو روز پیش در اثر درگیری با سارقان مسـلح به فیض رفـیع شهادت نائـل آمد...🕊🥀 💔 「 @AHMADMASHLAB1995 」‌ ‌
💥 دیدی رفیق.. این جونی که داریم چقدر برامون عزیزه.. یه ویروس اینطور ترس به دل‌ها انداخته.. تازه معلوم نیست حتما جونت رو بگیره.. حالا میفهمی سختی از جون گذشتن رو..؟! شهدا از عزیزترین چیزی که داشتند گذشتند... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈ @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
👆🏻معرفی شهید👆🏻 😍شهید حیدر ابراهیم خانی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:1365🌷 🍁محل ولادت:ملایر🌷 🍁شهادت:14فروردین سال1395🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در جریان عملیات مستشاری در العیس اطراف حلب سوریه به دست تروریست‌های تکفیری داعش به درجه رفیع شهادت نائل آمد😔😔 ✍🏻نویسنده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده حرام🚫 ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
تــلنگرانہ🌸🌸 +مـڹ هرصبـح ڪه از خواب برمےخیزم بہ این فڪر میکنم ڪہ امروزهــم زنــده ام امّـــــا!! (چگونــہ خواهــم مــــرد؟؟):بعدحـسرت چشـم هاے تورامےخورم ڪہ آســوده بستہ بودیــشان وخوابیـده بودی برای همیشہ درآڹ :تــــــابوت مـــــطهـــــــر!!🌸 🥀| @AhmadMashlab1995