شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 امـام خامنـہاے💕: اگر بخواهیم در یڪ جمله ماه رمضان را تعریف کنیم، بـایـد عـرض ڪنی
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 سخننگاشت | کاش کسانی مثل شهید آوینی این جهاد عظیم ملّت ایران را روایت کنند
🔻رهبر انقلاب: این رزمایش عمومی به معنای واقعی کلمه یک کار اسلامی و خدایی بود، ای کاش کسانی بتوانند مثل شهید آوینی روایت کنند این جهاد عظیم و عمومی را، هم در گفتار و هم در نوشتار و هم در کارهای هنری و نمایش ها و پدیده های هنری. ۱۳۹۹/۲/۲۱
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام حسن عليه السلام: 🔺هرگاه ديدى كسى با آبروى مردم بازى مى كند، سعى كن كه تو را نشن
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام حسن مجتبی عليه السلام:
🔺تنها چيزى كه در اين دنياى فانى، باقى مى ماند قرآن است، پس قرآن را پيشوا و امام خود قرار دهيد، تا به راه راست و مستقيم هدايت شويد. همانا نزديك ترين مردم به قرآن كسانى هستند كه بدان عمل كند، گرچه به ظاهر (آيات) آن را حفظ نكرده باشند و دورترين افراد از قرآن كسانى هستند كه به دستورات آن عمل نكنند گرچه قارى و خواننده آن باشند
#Masaf
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید سجاد زبرجدی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:19بهمن سال1370🌷 🍁محل ولادت:______🌷 🍁ش
⬆️معرفی شهید⬆️
😍شهید عباسعلی علیزاده وند😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:14 بهمن سال1344🌷
🍁محل ولادت:روستای سروکلا شهرستان جویبار🌷
🍁شهادت:29آذر سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در منطقه عملياتي ويژه در جاده خان طومان در حين ماموريت ويژه بر اثر اصابت پرتابه هاي جنگي عناصر داعش وجراحات وارده به بدن توسط عناصر داعش به شهادت رسيد😔😔
✍🏻نویسنده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
#تلنگر
🌹 تقـــواے چشـــم
👈 چشمها دریچههای ورود به دل هستند و رعایت تقوای چشم موجب رعایت تقوا در سایر جوانب میشود.
⚠ شیطان اگر بتواند نگاه را مسموم کند، قلب را نیز مسموم خواهد کرد.
✔ حفظ نگاه از جمله کارهاییست که از قبل ازدواج واجب است و بعد از ازدواج واجب تر؛ و موجب تحکیم خانواده خواهد شد.
🎈 @AhmadMashlab1995
1_3634461.mp3
3.8M
💠جزء هفدهم قرآن کریم💠
به روش تحدیر
با صدای استاد #معتز_آقائی
🌷التماس دعا🌷
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@AhmadMashlab1995
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانهـ🎈 بایداعتراف کنم که عکسـ نگاهتـ عکسـ لبخندتـ:))✨ جاماندن رابدجوربه🕊 رخ مامےکشد...🥀 #شهید_
سوره مبارکه بقره:آیه 154:
و آن کسی را که در راه خدا کشته شده مرده نپندارید، بلکه از زنده ابدی است، ولیکن همه شما این حقیقت را درنخواهید یافت.
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
🔴اسامی شهدای عالی مقام نیروی دریایی ارتش در حادثه ناوچه کنارک به شرح زیر است:
۱- شهید ناوبان دوم الکترونیک جعفر کوهی
۲- شهید ناوبان دوم عرشه اسماعیلپور خسرو
۳- شهید ناوبان دوم مکانیک مصطفی پویانفر
۴- شهید ناوبان سوم برق مهدی رازی
۵- شهید استوار عرشه حسین سپهری اهرمی
۶- شهید ناو استوار عرشه عادل قاسم زاده
۷- شهید ناو استوار دوم برق سید منصور موسوی نژاد
۸- شهید ناو استوار دوم مکانیک سعید یار احمدی
۹- شهید ناو استوار دوم عرشه های سید حامد جعفری
۱۰- شهید مهناوی یکم برق مهدی هاشمی خواه
۱۱- شهید مهناوی یکم مکانیک آرش پاکدل
۱۲- شهید کارمند آشپزخانه محمد ابراهیم کاظمی
۱۳- شهید سرباز وظیفه فخرالدین فلک نازی
۱۴- شهید ناو استوار یکم تفنگدار سید مرتضی خادمی حسینی
۱۵- شهید مهناوی یکم تفنگدار رضا دهقانی
۱۶- شهید مهناوی یکم تفنگدار محمد افشون فر
۱۷- غواص محمد اردنی.
۱۸- شهید جوشکار آرمان سرحدی
۱۹- شهید استوار برق محمد صیادی
✅ @AhmadMashlab1995
🔴"من غسل شهادت هم کردم"
این یکی از آخرین پیامهای اسماعیل پورخسرو، از شهدای ناو کنارک بوده 💔
ارتش فدای ملت یعنی همین جوانان که میدانند جانشان در خطر است ولی همیشه میایستند تا امنیت ما را به خطر نیفتد
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و ق
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995