شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_پنجم یاد آب افتادم اه حالا چطوری بخورمش خیلی تشنمه بفرمایید بخورید با تعجب
#رمان_حجاب_من
#قسمت_ششم
دوستم فاطمه گفت معلمتون اومدن
سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی یه اخمی کردم و گفتم
_ اه چی میگی سارا چیکار مردم دارین
سارا_ هیس اومد
ما دوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم جلو به دکتر شمس نگاه کردیم
چهرش متعجب بود انگار
چشماش با تعجب روی چادرم میچرخید و در آخر به چشمام خیره شد
اخه دیروز چون بیمارستانو داشتن جارو میکشیدن همه جا خیسه خیس بود منم که حساس چادرمو در اورده بودم گذاشته
بودم تو کیفم حتما به خاطر همین تعجب کرده
اون دوتاهم که چادری نبودن
سلامی کرد
ما سه تاهم سلام دادیم
ما سه تا هروقت باهمیم نمیدونم چه صیغه ایه همش هماهنگ حرف میزنیم
خندش گرفت و گفت
چه هماهنگ
دکتر شمس رو به من گفت خب خانم زارعی زودتر آماده شید بیاید اتاق من. فعلا و رفت
اصلا به ما اجازه ی حرف زدن نداد
هر سه تا با تعجب به رفتنش نگاه کردیم
_ بچه ها بیاین بریم دیر شد
رفتیم تو اتاقی که دیروز بهمون گفته بودن لباس سفید پزشکی پوشیدم با شلوار لی آبی روشن که دنپا بود و یه شال
همرنگ شلوارم که خیلی قشنگ بسته بودمشو فقط گردیه صورتم معلوم بود
چه قشنگ شدم!خندیدم ویه چشمک برای خودم تو اینه فرستادم
اونا هم مثل من لباس پزشکی با شلوار لی پوشیده بودن به اضافه ی اینکه سارا شالش آبی یکم از مال من تیره تر فاطمه
هم شال صورتی چرک سرش کرده بود
یه نگاه به همدیگه کردیم بعد راه افتادیم سمت بیرون
هرکدوم رفتیم سمت جایی که به قول فاطمه معلمامون بودن
در زدم رفتم تو
سرشو بلند کرد یه نگاه خیره بهم کردو بعد سرشو انداخت پایین
چند روز به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد
الان روز سیزدهمیه که به بیمارستان میریم تا الان تقریبا همه چیزو یاد گرفتیم و چیز زیادی نمونده
خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان حس پزشک بودن به خودمون گرفته بودیم...
به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب
کاری نکنیمو سوتی ندیم
بچه های بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم اخه دخترم دیدی اینقدر شیطون
خصوصا منکه تو بیمارستان معروفم
از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان
ساعت یک ربع به 7 صبح بود
رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم دارن صدعفونی میکنن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رو
لبم
_ بچه ها میاین سر سره بازی
سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفتن_ سر سره بازی؟
یه لبخند دندون نما زدم _ آره
چادرمو قشنگ بالا گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان
خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیا سر میخوردم
ساراباز این دیوونه شد
فاطمه_ خدا شفا بده
یه صدایی اومد دارین چیکار میکنین؟
بووم
محکم خوردم زمین
داد زدم _ آی
یهو گفت یاحسین
صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم
چی شد یه چیزی بگین حالتون خوبه؟
چشمامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشمامو رو هم فشار دادم
اشکام ریخت دوباره بهش نگاه کردم دکتر طاها شمس بود
تو دلم گفتم ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بلایی سرم اوردی حالا میمردی یهو حرف نمیزدی
دوباره گفت خانم زارعی. زینب خانم. زینب خانوم ؟ چتون شده چرا جواب نمیدین؟حالتون خوبه؟
به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود
خواستم بلند شم که یه لحظه از درد نفسم رفت
کمرم اونقدر درد میکرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمیکردم درد دارم و گریه نمیکردم زدم زیر گریه و ناله
میکردم
دکتر شمس گفت یا خدا
اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم
_ به من دست نزنيد نامحرمین
من یه دکترم و الان تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم گفتم نه دوستام کمکم میکنن به اورژانس بردن منو
خواست خودش معاینم کنه که اجازه ندادمو به زور مجبورش کردم بره یه دکتر خانم صدا بزنه
با عصبانیت رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت من داشتم همینجور اشک میرختم خدایی دردم خیلی وحشتناک بود
انگار یه نفر محکم کمرمو گرفته بود فشار میداد جوری که استخونام داشتن خورد میشدن
وقتی حالمو دید داد زد دکتر زن نیست یک ساعت دیگه میاد بزارید معاینتون کنم
با همون حالم سرمو به علامت رضایت تکون دادم
و اومد معاینم کرد
گفت باید عکس بگیریم
وپرستار رو صدا زد
صدای یه زن اومد_ بله اقای دکتر
زود یه برانکارد بیارین اینجا
دو دقیقه بعد یه برانکارد اوردن منو گذاشتن روش
الان چند دقیقه ای میشه که دوباره برگردوندنم تو اورژانس دکترشمس هم که ماشاالله داره دوباره اومده ورِ دلِ من
من موندم این کارو زندگی نداره؟ همش داره تو بیمارستان میچرخه پس کی مریضاشو ویزیت میکنه
همینجور داشتم تو دلم حرف میزدم که صداش اومد
خب خداروشکر کمرتون چیزیش نشده فقط چون محکم خوردین زمین خیلی درد داشتین
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_ششم دوستم فاطمه گفت معلمتون اومدن سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی یه ا
#رمان_حجاب_من
#قسمت_هفتم
هنوزم درد دارم بله
همون. به پرستار میگم براتون مسکن بزنه ان شاالله دردتون خوب میشه چندتا دارو هم مینویسم براتون
تا گفت مسکن سکته کردم
با ترس آب دهنمو قورت دادم _ آمپول؟
همونجور که سرش پایین بود و داشت دارو مینوشت جواب داد
آره آمپول
همونجور داشتم با ترس نگاهش میکردم زبونم بند اومده بود
میگم چیزه دردم خوب شد
سرشو بلند کرد عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد
از آمپول میترسین
_ ن..ن..ن..نه
_ بله از حرف زدنتون معلومه. ولی به هر حال باید بزنید
_ نمیشه سرم بزنم؟
نه
رفت بیرون
ای خدا من از دست این بشر سر به کدوم بیابون بزارم آمپول نمیخوام خدا من میترسممم
همینجور داشتم با خدا حرف میزدم که یه پرستاره خانم اومد تو هرچی گفتم آمپول نمیخوام محلم نداد و زد اینقدر
دردم گرفت که خدا میدونه انگار ارث باباشو بالا کشیدم همچین با غرض زد
طبق معمول که وقتی آپول میزدم بی حال میشدم دوباره بی حال افتادم رو تخت الان به جای کمرم درد آمپول زده رو هم داشتم
و شروع کردم به نفرین
_الهی دستت بشکنه. الهی خدا لعنتت کنه طاها. الهی بری خونه غذا نداشته باشی از گشنگی تلف شی. الهی که تو
قهوت مرگ سوسک بریزن. الهی که یهو دیدم دکتر شمس باخنده میگه تموم نشد نفریناتون؟
خجالت کشیدم
یه چشم غره بهش رفتم سرمو برگردوندم
با کمال متانت و وقار ! اومد نشست رو صندلیه کنارم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
8 خرداد ماه🍃🌸
سالروز تولد شهیده
زینب کمایی
مبارک باد
دختری که بخاطر حجابش،
منافقین با چادر خودش
خفه اش کرده و به شهادت رسوندنش
مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت میکند:
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛
از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.
دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت میزد؛
من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزههای مداوم و افطارهای ساده،
به یاد نماز شبهای طولانی و بیصدایش، به یاد گریههای او در سجدههایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت.
زینب در عمل، تکتک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت میکرد.
#سالروزولادت
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از
دعای سفارش شده توسط امام خامنه ای:
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
وَ لاَ تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَهً إِلاَّ حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا
بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و هر گاه مرا در نظر مردم به درجتى فرا مىبرى به همان قدر در نفس خود خوارم گردان
وَ لاَ تُحْدِثْ لِی عِزّاً ظَاهِراً إِلاَّ أَحْدَثْتَ لِی ذِلَّهً بَاطِنَهً عِنْدَ نَفْسِی بِقَدَرِهَا
و هر گاه مرا به عزتى آشکار مى نوازى به همان قدر در نفس خود ذلیل گردان.
#دعای_مکارم_الاخلاق
نشر دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~💔🍃~•
#شبجمعهشبزیارتیارباب🥀
مندلتنگم...
شبوروزمافکرحرم
میدونیپرکرده آقا..:^)
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
#سخن_بزرگان ✨
•|استـآدپناهیـاݩ|•
ڪسی که از خدا نترسه؛
خدا اونو از همــهچی مۍترسـونه... :)🥀
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•|با قطعهای ز چادر خاکی مادرت بالای خیمه گاه تو پرچم گذاشتند وقت ظهور چه شرمنده میشوند آنان که در د
بـا ندبـہ مـا نیامدے😭
حـرفـے نیسـت💔
یڪ جمـعــہ تـو ندبهـ ڪن🌱
کهـ مــا بـرگـردیم ...😔
#یاایهاالعزیز🌴
💖اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج💖
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانهـ_به_سبک_شهدا💕 هرچے درست ڪنن میخوریم☺ حتے قلوہ سنگ!😅 ✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست
♥️🌱
#یـاد_شـهـدا
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا
میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا
طلب شهادت میکند.🌷
نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند،
#نماز_شبش ترڪ نمیشد.♥️دیگر تحمل
نکردم ،یک شب آمدم و جانمازش راجمع
ڪردم.😔😶
به او گفتم: تـو این خونهـ حق نداری
نماز شب بخونی، شهید میشی.💔
حتی جلوی نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت....دیگر هم #نماز_شب
نخواند؛😞
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟🤔
خندید و گفت :
کاریو کہ بـاعـث ناراحتی تـو بشهـ
تو این خونه انجام نمیدم.☺️
رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری امام زمان(عج)هم راضیتره.🙃
بعـداز مدتی بـرای #شهادت هم دعـا
نمیکرد.😶
پرسیدم:
دیگه دوست نداری #شهید بشی؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خـدا بـاید #عاشقم بشـهـ
تا بهـ شهادت برسم ...
گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه
چیکار کنیم؟؟😢
لبخندی☺️ زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
راوی:همـسر شهـیـد
#شهید_مرتضی_حسینپور🌷
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنه_ای: "فضای مجازی واقعاً یڪ دنیای رو بہ رشدِ غیر قابل توقّف است؛ آخر ندار
#پای_درس_ولایت🔥
#همسفر_تا_بہشٺ🌺🍃
سعی کنید از اول، زندگی را #سادہ و ہیتشریفات شروع کنید.
تشریفات هیچ ارزشی پیش خدا ندارد. ارزش در #ایمان و #تقوا است...
#مـقـام_مـعـظـم_رهـبـرے✍🏻💚
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على علیه السلام: در راه خدا با دستهاى خود جهاد كنید، اگر نتوانستید با زبانهاى خو
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺شنونده غيبت، مانند غيبت كننده است.
✅ @AhmadMashlab1995