eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❖ مهدے جانـ ❖ فقیر گوشه نشین محبتت هستم بساز،با دل آنڪه فقط تو را دارد #یاایهاالعزیز🌴 #اللهم_عجل_ل
۞﴾﷽﴿۞ ❤️ دلنگرانی ام بابٺ تأخیر تو نیسٺ ! میدانم می آیی.... یوسف زهرا(س)💚 دلم شورمیزند برای خودم … ! براے ثانیہ اے ڪہ قرارمیشود بیایی ومن هنوز با تو قرن ها، فاصلہ دارم ... 💚 تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان علیه السلام 💕اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💕 🌴 @AhmadMashlab1995
🔰 لوح | «ما منتظریم» 💠حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «ما منتظریم که آقای حاج احمد متوسّلیان ان‌شاءا... بیاید؛ نگویید شهید، ما که خبر نداریم از شهادت ایشان. خداوند ان‌شاءا... که فرزند شما را -هرجا که هست، هرجور که هست- مشمول لطف و فضل خودش قرار بدهد. ما کـه آرزو میکنیم ان‌شاءا... خداوند این جوان مؤمن و صالح را برگرداند». 🔹بیانات در دیدار جمعی از خانواده‌های شهدای سپاه ‌۱۳۷۵/۹/۲۵ 📚موضوع مرتبط: @Ahmadmashlab1995❤️
رسم بود داماد ؛ شبِ ازدواجش حنا بگذارد یک رسم دیگر آمد ، رزمنده شب شهادتش حنا می‌گذاشت ...! 🌵@Ahmadmashlab1995🌵
أريد عالماً يشبه وجهڪ هادۓ ولڪِنهُ شديدُ الجمالـ دلم یہ دنیایے میخواد شبیہِ صورتت آروم ولے شدیداً زیبـا.. ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی #معاف بودند ولی با علاقه به سربازی رفتند و در #ارتش خدم
آمده بود مرخـــــصے. داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم. لابه لای صحــــبت گفتم: کاش مےشد من همـــراهت به جبهه بیایم ! گفــــت؛ "هیچ مےدانی ســــیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!" همین ک حــجابت را رعایت کنے، مبـــــارزه ات را انجام داده ای... شهید محمدرضا نظافت ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنه‌ای: امام رضا علیه السلام با قبول ولیعهدی، دست به حركتی می‌زند كه در تار
🔥 : شما خانواده‌ های شهیدان، صبرتان، داغ سوزنده و در عین حال شیرینیتان، فراق عزیزانتان، فقدان میوه‌ دلتان، چون برای خداست، همه و همه محفوظ است. ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مرتضی عبداللهی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:9اسفند سال1366🌷 🍁محل ولادت:تهران🌷 🍁ش
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید سید سجاد خلیلی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:۱۵آذر سال۱۳۷۰🌷 🍁محل ولادت:روستای‌متکازین(بهشهر)🌷 🍁شهادت:۲۱فروردین سال۱۳۹۵🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت: در درگیری با داعش در جنوب سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
🌿شهید موافق🌿 طرح از دانشجو محمد حسن قدوسی شادی روح شهدا صلوات 📚موضوع مرتبط: @ahmadmashlab1995🌸🍃
محمد بن یعقوب کلینی ( ۳۲۸ هجری ) در کتاب اصول کافی از امام صادق علیه السلام روایت کرده اند که امام فرمودند : علی ، فاطمه علیهما السلام را به مهریه ای مرکب از سه چیز تزویج نمود : ۱) یک دست لباس نرم راهراه ۲) زره ۳) زیراندازی از پوست قوچ کافی ، ج ۵ ص ۳۷۷ ح ۱ 🥀 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_یڪم حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود  و ليلا به  ه
🌷🍃🍂 علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد  آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد. *** علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود  - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد: - كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد: - چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه  علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد: - به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد: - ناهار بكشم ؟ ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  خود را به  روي  كاناپه  مي اندازد، با بي حوصلگي  مي گويد: - ناهار خوردم ... سيرم .زهره  با تعجب  مي گويد: - ناهار خوردي ! من  با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم  تو بياي  با هم  بخوريم ... لااقل  قبلش  يك  خبر مي كردي  علي  نگاه  تندي  به  زهره  مي افكند غرولندكنان  مي گويد: - زهره ، بهت  گفتم  كه  گرفتار بودم ! ناهار هم  خوردم علي  بي حوصله  از جاي  بلند مي شود. به  اتاق  بچه ها رفته ، در را محكم  مي بندد اشك  در چشمان  زهره  جمع  مي شود. به  در بسته  چشم  مي دوزد و زير لب مي گويد:  - من  كه  حرف  بدي  نزدم  اين طور جوش  آوردي ، يك دفعه  بگو حوصله توندارم به  آشپزخانه  مي رود، پشت  ميز مي نشيند و سرش  را ميان  دست  مي فشرد: «در و همسايه  و فك  و فاميل  به  سرش  قسم  مي خورن ، خوش  و بشش  تو بيرونه... اخم وتخمش تو خونه...اونا چي  مي فهمن  كه  ... تو خونه  چه  شمر ذي الجوشنيه يكي  مثل  حسين گُل  بايد بره  زير خاك ، يكي  مثل  اين  برج  زهرماري ... عرصه  رو به زن  و بچه هاش  تنگ  كنه ... ... نویسنده : مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_دوم علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه
🌷🍃🍂 مردم  ظاهر مونو مي بينن  و فكر مي كنند من  چقدرخوشبختم ... از دلم  كه  خبر ندارن » قطرات  اشك  روي  ميز مي چكد. با دست  اشك ها را روي  ميز مي مالد از جا بلند مي شود،از پنجره  آشپزخانه  بيرون  را نگاه  مي كند،دلش  مي گيرد از اين كه  ديگر حسين  نيست  كه  درد دل  و شِكوِه  و گلايه اش  را پيش  او بكند وحسين  با مهرباني  و دلسوزي  او را دلداري  دهد  صداي  حسين  در گوشش  مي پيچد: - علي ! خدا رو خوش  نمي ياد، اين قدر زهره  رو اذيت  كني - چيه ! باز زهره  اومده  چوقوليمو پيش  تو كرده - آخه  داداشم ! يك  كمي  به  فكر زهره  باش ... هر چه  باشه  همسرته ... مادربچه هاته  - حرف ها مي زني  حسين !  ديگه  مي خواي  خودم  رو به  سيخ  سرخ  بكشم  تا خانم راضي  بشه ...  مگه  خونة  باباش  كه  بود حلواي  تن تناني  تو دهنش  مي گذاشتن ... خودت  مي دوني  كه  از صبح  سحر تا بوق  سگ  دارم  براي  اون  و بچه ها جون مي كَنم  - علي  جان ! اين ها رو قبول  دارم  ولي  زندگي  كه  فقط  خورد و خوراك  و پوشاك  نيست ...  زن  محبت  مي خواد... توجه  مي خواد... زن  مثل  گل  نازكه ... دلش  ازشيشه ست ... 🌷🍃🍂 - حسين ! بس  كن  تو رو به  خدا!  نمي خواد براي  من  منبر بري  و درس  اخلاق بدي ...  از گل  نازكتره ! چشم  از پنجره  برمي گيرد، اشك هايش  را پاك  مي كند ليوان  آب  را ميان  دستان مي فشرد تنها جرعه اي  آب  تا بغضش  را فرو دهد ناگاه  صداي  آشنايي  در گوشش  مي پيچد با عجله  به  طرف  پنجره  رفته  بيرون را نگاه  مي كند...  حسين  در نظرش  مجسم  مي شود با لباس  سپاهي ، چفيه  به  گردن لبخندي  به  لب  دارد و چشم  به  پنجره  دوخته  است : - سلام ... زن  داداش . اومدم  خداحافظي  چشمان  زهره  از تعجب  گرد مي شود. دهانش  باز مي ماند  چشم هايش  رامي مالد و دوباره  به  آن جا نگاه  مي كند ولي  اين بار حسين  را نمي بيند خاطره اي زنده  مي شود، خاطرة  آن  آخرين  وداع ... - حسين ! اون  از جنگ  كردستان ... اينم  از جنگ  عراق ! آخه  پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال  طول  كشيد تو هم  بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟  حالا ديگه  زن  و بچه داري ... عيالواري ... ديگه  بسه حسين  تنها لبخند مي زد، ديگر ازآن  بحث هاي  گذشته  خبري  نبود شوقي  درديدگانش  موج  مي زد و آرامش  بر او حاكم  بود  صورتش  نوراني تر شده  بود. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 آخه  حسين ! بابامونو كه  ساواكي ها كُشتن ...  نديدي  مادر چه  بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ  كرد مادر چه  خيري  ديد!ما دِين مونو به  انقلاب  ادا كرديم ... حسين  همچنان  سكوت  اختيار كرده  بود، سكوتي  كه  هزاران  سخن  در جوف خود پنهان  داشت  گويي  سخنان  علي  را نمي شنود، گويي  گوش  به  آوايي  ديگرسپرده ، به  آوايي  دلنشين تر... *** روي  نيمكت  چوبي  پشت  به  محوطة  چمن  دانشكده  نشسته  است دست  بر لبه و چوب هاي  نيمكت  مي كِشد: «چقدر حسين  روي  اين  نيمكت  مي نشست  و با دوستاش  و هم كلاسي هاش بحث  مي كرد...»  حسين  را هميشه  در آن  گوشه  از دانشكده  مي ديد، دانشجويان  پيرامون حسين  جمع  مي شدند و او با شور و حالي  انقلابي  برايشان  سخن  مي راند  ليلا هروقت  از آن جا مي گذشت  دوست  داشت  در جمع  مشتاقان  باشد  و به  صحبت  هاي  اوگوش  فرا دهد، صحبت هاي  پُر حرارتي  كه  ديگران  را مجذوب  خويش  ساخته  بود ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_چهارم مردم  ظاهر مونو مي بينن  و فكر مي كنند من  چقدرخوشبختم ... از دلم 
🌷🍃🍂 حسين  در نظر او مظهري  از تلاش  و غيرت  بود  ازدواج  او با حسين  مواجه  شد با تعطيلي  دانشگاه ها و شروع  انقلاب  فرهنگي مدتي  نگذشت  كه  حسين  به  جمع  بسيجيان  پيوست  و بعدها به  عضويت  سپاه درآمد  و او در انتظار تولد نوزاد خانه نشيني  اختيار كرد *  آه  مي كشد وبه  آسمان  پيدا در لابلاي  درختان  چشم  مي دوزد: «حسين ! كجايي  كه  نيمكت  هم  جاي  خالي  تو رو احساس  مي كنه ... متروك  وبي كس  مونده ... احساس  تنهايي  مي كنه ... حسين ! اين  جا خيلي  بي سر و صداشده ... حتي  پرنده  هم  پر نمي زنه  حركت  شاخ  و برگ  درختان  هم  مُرده ... نسيمي هم  نمي وزه  تا لااقل  صدات  رو به  گوش  برسونه ...  حسين ! حسين !  باورم  نمي شه كه  ديگه  برنمي گردي ، دانشگاه  بدون  تو ديگه  صفايي  نداره » سرش  را به  لبة  نيمكت  مي گذارد و شروع  به  گريه  مي كند  مي خواهد در آن گوشة  دنج  و خلوت  زار بزند، فرياد بكشد ...  نام  حسين  همراه  ناله  از دهانش  خارج  مي شود  گريه اش  شدت  مي گيرد عنان از كف  مي دهد در اين  حال  غرق  بود كه  صداي  مردي  او را از گريه  كردن  بازمي دارد ... 🌷🍃🍂 سر از لبة  نيمكت  برمي دارد. آن  سوي  نيمكت  مردي  را مي بيند بلند بالا باته ريش  و كاكُلي  سفيد افشان  بر پيشاني  مرد سامسونت  را روي  نيمكت مي گذارد چشم هاي  خرمايي اش  از پشت  عينك  به  او دوخته  مي شود: - خانم  ببخشيد! مثل  اينكه  حالتون  خوب  نيست ... مشكلي  پيش  آمده ؟  ليلا لحظاتي  مات  و مبهوت  به  او مي نگرد  دستپاچه  صورت  خيسش  را با لبة چادر پاك  كرده ، بريده بريده  مي گويد: - نه ! مهم  نيست مرد عينك  را روي  بيني  جابه جا مي كند و مي گويد: - ببخشيد خانم ! قصد من  فضولي  نبود، راستش  روي  نيمكت  پشت  آن  درخت نشسته  بودم  كه  صداي  گريه  شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت  كرده  ومزاحم  شما شدم ليلا باعجله  بلند مي شود. چادر بر سرش  جابه جا مي كند و با دستپاچگي مي گويد: - خيلي  ببخشيد من  هم  شمارو ناراحت  كردم مكث  مي كند، اين پا و آن پا مي كند نمي داند ديگر چه  بگويد سرش  را پايين انداخته خداحافظي  مي كند و به  سرعت  از آن جا دور مي شود * بعد از ماه ها دوري  از دانشگاه  وارد كلاس  مي شود  ديدن  صندلي ها، تخته  وميز استاد  و ياد روزهاي  خوش  گذشته ، گرمي  مطبوعي  در تار و پود وجودش مي دواند  براي  لحظه اي  احساس  مي كند همان  دختر چند سال  پيش  است  كه  تازه قدم  به  دانشگاه  گذاشته بود حتي  براي  لحظه اي  فراموش  مي كند كه  ازدواج  كرده بچه اي  دارد و حسينش  هم  شهيد شده  است روي  صندلي  مي نشيند و با سرانگشت  ضربه هايي  ملايم  بر دسته  مي كوبد غرق  در رؤيا مي شود و نگاهش  از خلال  پنجره  به  آسمان  پرواز مي كند با ورود استاد، همهمة  دانشجويان  آرام  مي شود  ليلا چشم  ازبرگرفته ، به  استاد مي نگرد  يكباره  با ديدن  او يكه  مي خورد، چشمانش  از تعجب گِرد مي شود: «باور نمي كنم ! پس  او... اون  آقاهه ...» استاد سامسونت  را روي  ميز مي گذارد، رو به  دانشجويان  كرده  دو دستش را درهم  قلاب  مي كند و با لبخندي  كه  به  صورتش  نقش  بسته ، مي گويد: «دوستان عزيز! ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حسین ( ع)گوشه چشمی که حرف هادارم #دلم گرفته فقط #شوق_کربلادارم توسرپناه منی یک #نگاه کن اقا مگر
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله شیرین تر از عسل بہ دل شیعیان غمٺ این رو سیاه گشتہ سیاهے ماتمٺ از نوڪرِ بدٺ بہ تو اے بهترین رفیق این را قبول ڪن "بخدا دوسٺ دارمٺ" @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
۞﴾﷽﴿۞ #مهدے_جان❤️ دلنگرانی ام بابٺ تأخیر تو نیسٺ ! میدانم می آیی.... یوسف زهرا(س)💚 دلم شورمیزن
☀️سلام مولای مهربانم وقتی اینجایی بیا معنا ندارد آقا کجا هستی کجا معنا ندارد بیماری ما غفلت از یاد نگار است دور از طبیبان هم دوا معنا ندارد ما که گناهمان را کمی هم کم نکردیم ... در معصیت این حرفها معنا ندارد وعده صدق خدا هستی و اینقدر آقا بیا ... آقا نیا ... معنا ندارد ای مهربانتر از پدر مادر چه گویم بی رسیدن به خدا معنا ندارد باید که نوکر سوی اربابش بیاید از ما به لفظ بیا معنا ندارد وقتی از دست دلمان راضی نباشی یا ربنا یا ربنا معنا ندارد نگذار بین غفلت کبری بمانیم باید میان غیبت کبری بمانیم @AhmadMashlab1995
🌸 🌷 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنه‌ای: شما خانواده‌ های شهیدان، صبرتان، داغ سوزنده و در عین حال شیرینیتان
🔥 : ایـن از اختصاصاٺ شما ملٺ بزرگ و شجـاع اسٺ کہ میتـواند در زیر سایہ‌ۍ جمهورےاسلامے-یعنے در زیر سایہ‌ۍ ولےّعصـرعج-ازقرآنتـان،ازاسلامتـان،ازمقدساتتـان،ازعفاف و عفتتـان،واز ارزشهاےاسلامیتـان با همہ‌ۍ وجود دفاع ڪنید..✌️🏻 ۱۳۷۰/۱۱/۳۰💌 ✅ @AhmadMashlab1995
🦋 . | + ‏یا رَبِّ ‏ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ؟‏! ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ... ‏ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِے🌱| . |خدای من... ‏غیر تو کی رو دارم؟! ‏که ازش بخوام به دادم برسه... ‏و به حالم نگاه کنه🙃❤️| . - •🦋• ♡:) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#جملات_ناب آمده بود مرخـــــصے. داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم. لابه لای صحــــبت گفتم: کاش
🕊 هیچ‌وقٺ‌سیرنخوابید. همیشھ‌ڪسرےخواب‌داشٺ. گاهےڪھ‌خانھ‌مےماند اسٺراحٺ‌ڪند، موبایلش‌راخاموش‌مےڪردم. وقٺے‌بیدار مےشد، مےگفٺ: «چراموبایل‌روخاموش‌ڪردے؟!» مےگفٺ: «این‌روگرفٺھ‌ام‌ڪه‌همیشھ‌ٺو دسترس باشم؛ هرڪےڪھ‌ڪارداشت، راحٺ‌بٺونه‌پیدام‌ڪنه.» 🌷 ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995