💔
پریشان خاطرم اما پریشان خاطر عشقم
ضریح عشق الحق که پریشان خاطری دارد
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یک نفر , یک خبر از ؏♥️شق ندارد بدهد ؟ #یاایهاالعزیز🥀 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ☑️ @Ahmadmas
دارد همہ چیز؛
انکہ تو را داشتھ باشد:)✨
#یاایهاالعزیز🥀
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @Ahmadmashlab1995
هر چیزی رو نگاه نکن !
دیدن مثل غذا خوردنه...
هر چیزی رو که میبینیم با تموم آلودگی ها و پاکی ها وارد روح ما میشه و به سادگی بیرون نمیره:)
#استاد_پناهیان🌿
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سرمان هم برود باز محال است جهان توی تاریخ ببینند حرم ات فتح شدھ✌️🏼🌱 #شهید_احمد_مشلب🍃✨ #هر_روز_با
#رفیق_شهیــدم❣
دلم یک اتفاق خوب میخواهد...!
اتفاقی ازجنس تو...
از جنس آمدنت✨
بودنت💞
ماندنت...!💘
#شهید_احمد_مشلب🍃✨
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
Reza Narimani _ Khabar Che Sangine (128).mp3
19.59M
#مداحی سید رضا نریمانی
#جاماندگان_از _قافله_شهدا
#ویژه بازگشت لاله ها کربلای خانطومان
✅ @AhmadMashlab1995
💔
+تا صدای اذان از گلدسته ها بلنده ناامیدی گناه کبیره است...🌱
•
•
•
#حَےِعَلیْالَصلاة |🕋|
#دم_اذانی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
اربعین سال۹۴ بودکه سعید باپدر و مادرم تصمیم گرفتند به پیاده روی بروند. کم کم دوستان و اقوام با آنها همراه شدند و یک کاروان ۴۲نفره شدندکه سعید به عنوان مدیرکاروان، مسئولیت همه رابه عهده گرفت چون هرسال به پیاده روی اربعین می رفت وتجربه ی این سفر را داشت. شب اول با اتوبوس راهی کاظمین شدند؛ برخی مسیرها بسته بود و اتوبوس گازوئیل نداشت و ازبی راهه می رفت تابه پمپ برای زدن گازوئیل برسد.کاروان همه ترس و واهمه داشتندکه چه اتفاقی خواهد افتاد. سعید حرف های همه را گوش می کرد و چیزی نمی گفت تا به کاظمین رسیدند.
در راه کربلا نیز با همه سختی ها، صبوری کرد و به هیچ کسی اعتراض نداشت. تا اینکه درراه برگشت به خانه باکاروان صحبت کرده وگفته بود شما همه ناراحت هستید که چرا نتوانسته اید در شلوغی به خوبی زیارت کنید اما باید از امام حسین(ع) تشکر کنید و بگویید ممنونیم که ما را طلبیدید تا به کربلا بیاییم. در مسیر رفتن به کاظمین همه غر می زدید و می ترسیدید؛ باید یک لحظه خود را جای حضرت زینب (س) می گذاشتید و از خود می پرسیدید ایشان چگونه درتاریکی شب با پای پیاده همراه کاروان اسرا می رفتند و چه سختی هایی تحمل کردند.
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#عکس
#خاطره
تاریخ شهادت
#07_22
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای 💢«قبل از دوران مهدى موعود، آسایش و راحتطلبى و عافیت نیست. 💢در روای
#پای_درس_ولایت 🔥
#امام_خامنہ_ای
✅به خاطرِ جوانان مومن انقلابی از خدا سپاسگزاری میکنم
«سرجمع وقتیکه نگاه میکنم به محیط جوانیِ کشور، از خدای متعال سپاسگزاری میکنم. با این همه عوامل انحراف، با این همه انگیزه، با این جبههی وسیع دشمنی و تمرکز روی جوانها، ما یک مجموعهی بزرگ جوان داریم که مؤمنند، متدیّنند، انقلابیاند، اهل توسّلند، اهل شور و عشق به معنویّتند؛ این چیز کمی نیست؛ این چیز خیلی مهمّی است؛ خیلی چیز بزرگی است. عدّهای اهل قرآنند، عدّهای اهل اعتکافند، عدّهای اهل پیادهرویِ اربعینند، عدّهای اهل ایستادگی در میدانهای انقلاب و در مظاهر انقلابند. این خیلی با عظمت است، خیلی با ارزش است؛ دشمن با همهی اینها مخالف است.»
۱۳۹۵/۲/۱
✾•♥️•✾•
@AhmadMashlab1995 |√←
پایآدمجاییمیرهکهدلشرفته!
دلهارومواظبباشیم؛
تا پاها جای بد نره:)))♥️✨
#حاجحسینیکتا
🦋 @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔹كلاس چهارم ابتدايی بود كه يك روز پرسيد : «آيا من شما را اذيت میكنم؟» من از پسرم كاملا راضي بودم.
هیچ وقت فکر نکن🧠
که امام زمان(عج) کنارت نیست💚
همه حرفا و شکایتها رو💔
به امام زمان بگو😌🌿
و این رو بدون که تا حرکت نکنی
برکتی نمیاد سمتت...ا
#شهیدعلیاصغرشیردل
#هرروز_بایک_شهید
•••❥• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_وششم بعد از دعا ، کم کم همه بلند می شوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_وهفت
آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم و بلند می شوم...
هانیه خانم تعارف می کند که منصرفم کند ، اما خوب می دانم رفتنم بهتر است چشمم می افتد به عکس طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم ، قلبم می ریزد ....
همان چشمان مهربان و اشنا، همان پیـرمرد ! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود ، او اینجا در خانه ای که حامد زندگی می کند !؟
راستی چقدر نگاه او وحامد وهانیه خانم شبیه هم است ! نمی توانم به نتیجه ای برسم ، جز اینکه نسبتی باهم دارند ....
اما نمی فهمم چرا ان پیرمرد باید به خوابم بیاید ، به ذهنم فشار می آورم تا نامش به خاطرم بیاید ، مداح دیشب چه گفت؟ عباس ، عباس قریشی !....
به طرف آشپزخانه می روم ، چندان تجربه کار خانه ندارم ، باخجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه می ایستم و به خانمی که فکرکنم دختر هانیه خانم باشد می گویم:
-ببخشید کمک نمی خواین ؟
خانم که سی ساله به نظر می اید جلو می اید و دستش را برای مصافحه دراز می کند:
-سلام عزیزم ، شما باید حورا خانم باشی درسته؟
چقدر شبیه مادرش است ، لبخندش ، نگاهش ، حتی اندوه چهره اش ، دست می دهم ، خودش را نرگس معرفی می کند ...
وقتی اصرارم برای کمک را می بینید ، می گوید کمکش لیوان هارا آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم ، برای اینکه راحت تر باشم ، توصیه می کند چادرم را دربیاورم و اطمینان می دهد که مردها داخل نمی آیند ...
مشغول می شویم و نرگس از درس و زندگی ام می پرسد ، من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است ، چندان تمرکز ندارم ، مخصوصا که حس می کنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند تند میزند ...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_وهفت آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم و ب
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_هشت
نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه ؟
- خوبم چیزیم نیست!
باخودم کلنجار می روم که درباره آن شهید بپرسم یانه ، که صدای مردانه ای می آید :
-نرگس خانوم ! این استکانام تو حیاط بود ، زحمتشو بکشید...
حامد است که بایک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده ، دیگر برایم مهم نیست نگاه هایمان تلاقی می کند به سمت چادر می روم و اوهم دستپاچه ترازمن بر می گردد ...
بامعذرت خواهی کوتاهی به حیاط می رود ، نرگس ام رنگش پریده اما خودش را جمع وجور می کند و با پر روسری اش عرق از پیشانی میگیرد :
-توکه حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
-می دونم ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینتم ...
چهره اش حالتی محزون به خود گرفته وگفت:
- اقاحامد پسردایی منن ، پدرشون دایی عباس ، جانباز شیمیایی بکدن شهید شدن ، بامادرم زندگی می کنند .
حواسم به حرفهایش نیست ، می گویم : اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است ، اون آقای مسن ...خیلی آشنان ....
- گفتم که ! دایی عباسمن ...
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام ، کارمان تمام می شود ، نرگس نگاهی به حیاط می اندازد و می گوید : فک کنم حاند رفته باشه بیرون ....
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995|√←
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان...
کہ من آن راز توان دیدن وگفتن نتوان😔💔
#شهید_احمد_مشلب🥀✨
#مخصوص_پروفایل📲
#استفاده_بدون_لینک_حرام❌
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمد بلباسی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم🌻 ☘ولادت:اسفند سال1358🌻 ☘محل ولادت:قائم شهر🌻 ☘شه
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید رضا حاجیزاده😍
😍جزء شهدای مدافع حرم🌻
☘ولادت:6دی سال1366🌻
☘محل ولادت:آمل🌻
☘شهادت:17اردیبهشت سال1395🌻
☘محل شهادت:خانطومان_سوریه🌻
☘نحوه شهادت:در کربلای خانطومان در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
"برگرفته از سایت حریم حرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده ممنوع🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
🔵عاقبت ابن زبیر
#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_آخر
پن:این قسمت موضوعات بعد از واقعه کربلا و در جریان انتقام مختار از قاتلان امام حسین(ع) و بعد از شهادت وی است.
🔻نظر امیرالمؤمنین درباره ابن زبیر
🔻تحریک پدرش در جمل
🔻عایشه و سگان حوأب
🔻پیشنهاد ابن زبیر به سیداشهدا
🔻بدن از مرگ بدنش بوی عطر میداد ولی...
☑️ @AhmadMashlab1995
💔
هوای کوی تو از سر، نمی رود، آری
غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دارد همہ چیز؛ انکہ تو را داشتھ باشد:)✨ #یاایهاالعزیز🥀 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ☑️ @Ahmadm
مَن٘واین٘ کوچہبُنبَــست🚶🏻♂🚏
تو را کــَم داریــم ...
تَرسَم٘ آن لحظہ بیایے ...
کہ جَوانـتپیر است٘ !
#یاایهاالعزیز🥀
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @Ahmadmashlab1995