eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‏آقای روحانی! تو و دارودسته ات به ژوئن ۲۰۱۷ برگردید، اما ما پس از شهادت حاج قاسم و فخری زاده دیگر . @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#وصیتنامه #شهید_محمدابراهیم_کاظمی به خواهران✨ #عکس_باز_شود #متن_در_عکس #هر_روز_با_یک_شهید🌼☘ ✅ @A
••🌻🌸•• سر‌سفره‌عقد میخاسٺ‌بھم‌چیزےبگہ اما‌جمعیت‌زیادبود وخجالٺ‌مےڪشید ٺودستماݪ‌ڪاغذےنوشٺو داددستم بازڪردم‌دیدم‌برام‌نوشٺہ دعاڪن‌شھیدبشم(: 🌸✨ راوی 🍃 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو😍 🌱 🌺 ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #مقام‌_معظم‌_رهبری: شهــادت بالاترین؛ مزد جهـاد‌فی‌سبیـل‌لله است. ____ بکشید مارا
🔥 :  (شهدای هسته‌ای) در راه خدا شهید شدند، در راه پیشرفت اسلام شهید شدند. مسئله‌ی اینها فقط این نیست که حالا ما یک ملتی هستیم، میخواهیم از فلان کشور و فلان دولت عقب نمانیم، لذا وارد عرصه‌ی علمی شده‌ایم؛ این هست، به‌اضافه‌ی یک چیزی از این مهمتر؛ و آن این است که ما با این حرکت علمىِ خودمان داریم اسلام را سربلند میکنیم، نظام اسلامی را آبرومند میکنیم. ۱۳۹۰/۱۰/۲۹ ✅ @AhmadMashlab1995
پیام رهبر انقلاب درپی ترور دانشمند هسته‌ای شهید محسن فخری‌زاده حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی در پی ترور دانشمند هسته‌ای شهید، دکتر محسن فخری‌زاده پیامی صادر کردند. متن پیام به این شرح است: بسم‌الله الرحمن الرحیم دانشمند برجسته و ممتاز هسته‌ئی و دفاعی کشور جناب آقای محسن فخری‌زاده به دست مزدوران جنایتکار و شقاوت‌پیشه به شهادت رسید. این عنصر علمی کم‌نظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست. دو موضوع مهم را همه‌ی دست‌اندرکاران باید به جِدّ در دستور کار قرار دهند، نخست پیگیری این جنایت و مجازات قطعی عاملان و آمران آن، و دیگر پیگیری تلاش علمی و فنی شهید در همه‌ی بخشهائی که وی بدانها اشتغال داشت. اینجانب به خاندان مکرم او و به جامعه‌ی علمی کشور و به همکاران و شاگردان او در بخشهای گوناگون، شهادت او را تبریک و فقدان او را تسلیت میگویم و علو درجات او را از خداوند مسألت میکنم. سیّدعلی خامنه‌ای ۸ آذرماه ۹۹ ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_پنجم دلسوزانه می پرسم : الان حالش چطوره ؟ مامانش می گفت دکتر گفته خیل
حامد اجازه میگیرد و کنار نیما می نشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟ نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛ حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد: میای مردونه حرف بزنیم؟ نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه ام... برم یه قدمی بزنم . حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در می آورد و پلاستیک را به من میدهد: بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو. توصیه های برادرانهاش دلم را غنج میبرد، سری تکان می دهم و میروم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم. نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه حامد می گذارد و می شکند؛ با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند. هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به احساسات بسپارد، قبول نمی کند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق و زندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی هایی دارد؟ خودم هم نمیدانم و برای همین میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما فراموشش کرده، اما کم کم از داغی شان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند.مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟ منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمی آورم: بله. - نگفته بود خواهرش این شکلیه! مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده ام میگیرد! عادت دارم به این نگاه ها و طعنه ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟ - بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟ - نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه. - خوب پس چرا خودش نیومد؟ - اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا صحبت کنم؟ بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را اعلام کند: یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده. اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش می لغزد و آرام میگوید: نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته. اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود. دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_ششم حامد اجازه میگیرد و کنار نیما می نشیند: ناسلامتی منم داداشتمــ
صدای نا آشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه می شود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری چادری داشته باشد! دست دراز میکنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما. هنوز از تعجبش چیز ی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛ دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم: میشه تنهایی حرف بزنیم؟ مادرش سر تکان میدهد و می رود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این رابطه، چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده. با همان حالت محزون و صدای گرفته می گوید: پس چرا بهم سر نزد؟ - طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا و خودش و خدا چند چنده. طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اما ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم ؛چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمی تونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت کرده، نه میخواد فراموشت کنه . پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام میریزه... ابروهام میریزه... من از الان خودمو مرده حساب میکنم. - کی گفته هرکی سرطان بگیره میمیره؟ عمر دست خداست! پوزخندش کج تر میشود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلا چکار به من داره؟ من تنها چیزی که از خدا میدونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لابد خدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی! دلم برایش میسوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور میبیند؛ مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده اند و نوجوان هایمان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمی شناسند. لبخند میزنم: کی گفته خدا انقدر بداخالق و نچسبه؟ عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. ادامه میدهم: خدا بنده هایش که بیشتر دوست داره رو امتحان میکنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟ حرفم را قطع میکند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا! - میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعدهم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟ مطمئن باش خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زنده ای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری ام راه پیشرفت باشه.سر تکان میدهد: تو دلت خوشه... میدونی حالا حالاها زنده ای...برای همین انقدر راحت حرف میزنی! بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم: نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن! میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟ لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم مینشیند: با کمال میل! و شماره ام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن. - چشم! حتما! یا علی! زیر لب میگوید: فعلا. کفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد دربشقابش، اما دستش را میگیرم: اول بگو نیما چی میگفت؟ نگاه مظلومانهای میکند و میگوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام. ابرو بالا میاندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همه چی یادتون میره! اول بگو بعد شام بخور. با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات! عمه که خنده اش گرفته، کفگیر را از دست حامد درمی آورد و برایم غذا میکشد، لب و لوچۀ حامد آویزان میشود: پس من؟ عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم! دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟ و خودم مشغول خوردن میشوم. - خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچهاس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟ اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون! شانه بالا میدهم: ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن. با سر تایید میکند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی کنن اصلاح بشن. و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را میگیرد: وایسا منم کارت دارم! حامد می نالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟ و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود. دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ 「@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_وهفتم صدای نا آشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی
عمه با لبخند ملیحی می گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی! حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟ لبخند عمه پررنگ تر میشود: شایدبشناسی... دوست آقا رحیمه!حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه بزند: چیشده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟ - نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه. چشمان حامد گرد میشود و گوش هایش سرخ. از قیافه اش خنده ام میگیرد. گله مندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره! خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟! حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟ عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟ حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم میمیرما! عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما میاندازد: امر دیگه ای نیست انشالله؟! عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی. من هم خوشحال و خندان »چشم« کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به خوردن، بعد از شام می رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی درخانه اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست،وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد می فهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم ک ی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود. قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما رو چکارش کنیم؟ حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعالا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه. - به نظرت درست میشه؟ - انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟ - اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه! آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری می گوید و می رود. یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب‌خوب‌برایش‌ببرم‌که‌بخواند.ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقۀ حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته. تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلم ها دیده ام، در خانواده مادر این‌رسومات‌باب‌نیست،البته‌این‌خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست. حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد میپرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون می آیند؛ نمیتوانم از چهره هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛ حامد نفس عمیقی میکشد و به پشتی مبل تکیه میدهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی درکار نباشه... عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد... حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به‌دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما میخوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون‌خودشون باید آینده شونو انتخاب‌کنن.حامدسکوت میکند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده اند؛ نگار نفس عمیقی میکشد و با اعتماد به نفس میگوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس و قابل احترامه... اما من... من نمیتونم توی این شرایط زندگی کنم... نمیدونم شایدم بخاطر ضعفم باشه... چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر میشود و یکباره از جا میپرد، اول رو به نگار میکند: وایسا دخترم... وایسا... دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_هشتم عمه با لبخند ملیحیمی گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خ
نگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که میدونی شرایطت این جوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟ حامد سر به زیر می اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه میدهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا میجنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش. نمی دانم چقدر طول میکشد که حرف های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون می سوزم، حس میکنم حامداگرزیرسوال برود، پدر و من زیر سوال رفته ایم. عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند و من از عصبانیت، لبم را میگزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خورد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگارومادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند. آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد: فکر میکنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.و بلند میشود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی میکند و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با ملایمت میگوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت میکند و من و عمه هیچ کاره ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر میکند و میگوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمیاندازد- برمیگردد و درحالی که زمین رانگاه‌میکند،میگوید:صحبتهاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه. و آهی میکشد و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛ کمی آرام میشوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای نمیماند که چراغی روشنش کند. حامد بازهم گرفته است؛ نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده میگویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بی رمق میخندد، چشمانش نشان میدهد خوابش می آید. مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه های مان را روشن نگه میدارند. - نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟کتاب را دوباره نگاه میکند و سر تکان میدهد: آره خیلی جالب بود برام؛ اینکه یکی به اون همه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه.نگاهش را از کتاب برمیدارد و به صورتم دقیق میشود: ادواردو به چی رسید؟ چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟ - خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه! - چکار؟ - انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم. لب هایش را روی هم فشار میدهد و شانه بالا می اندازد: این همه آدم توی دنیا بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی ام قرار نگرفته باشن! چیزای خیلی جذابتری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر کنی... برای بدبخت بیچاره هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر کنن! - میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟ - خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه! سرم را به کف دستم تکیه میدهم: خب بعدش؟ - بعدش چی؟ حرفش را تکرار میکنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که زنده بمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟یأس و درماندگی را در نگاهش میبینم: راستی چقدرزندگی مسخره ست! هم برای‌بدبختا،هم‌پولدارا! لبخندی بر لبانم مینشیند؛ به هدفم نزدیک شده ام: اگه همینجوری تعریفش کنی آره. مردمک چشمانش به سمتم برمیگردد، چقدر صورتش تکیده شده است! - تو چجوری تعریفش میکنی؟ به صندلی تکیه میدهم و میگویم: چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش ساخته تعریفش کنه! بذار از کارش دفاع کنه! - کی؟ - خدا! یه طرفه نرو به قاضی... اینهمه داری به زندگی بد و بیرا میگی، یه کلمه بشنو ببین خدا چی میگه؟ میدانم وقتی اینطور نگاهم میکند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛ قرآنی که از جمکران آورده ام را از کیفم درمی آورم وبه‌طرفش‌میگیرم:دفاعیات‌خداوتعریفش از زندگی اینجا نوشته... این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت. با تردید قرآن را میگیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند: میخوای چادریم کنی؟ میخندم: الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟ دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_نهم نگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد
ان شاالله رمان رو هرروز میزاریم بابت تاخیری که این مدت در بارگذاری رمان پیش اومد عذر میخوایم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚‍ ‍ خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید) #الگوپذیری امام #خمینی
📚خاطرات شهید مدافع حرم (دانیال) راوی:همسر شهید ضاوی قسمت اول: "غازی" یعنی مجاهدی که به دشمن حنله می کند و به او هجوم می برد ، یعنی مرد پیکار . حکایت غازی حکایت کسی است که میانه ای با بُزدلی و خواری نداشت حکایت جنگاوریست که حماسه آفریده است . کسی که از کودکی با شیر عشق حیدری نوشید و این عشق با پوست و گوشت و استخوانش عجین شد با عشق حسینی پرورش یافت و با او عهد انتقام بست انتقام از کسانی که جسارت کردند و دختر سرور زنان عالم را به اسارت بردند! غازی بسیار مهربان و بخشنده بود دوست نداشت دل کسی را بشکند،چه غریبه و چه آشنا . به بچه ها علاقه داشت و اجازه نمی داد کسی آن ها را ناراحت کند همیشه به من می گفت "آن قدر صبوری کن که صبر از تو خسته شود" هرگز از کارش حرف نمی زد و وقتی که می رفت،زمان بازگشت او را نمی دانستم . هیچ وقت و هیچ جا از شهادت سخن نگفت و این عشق رازی بود که تا آخر عمرش برملا نشد . ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سعید رحمانے💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌وطـن✨ 🌴ولادت⇦13شهریور سـال1379🌿 🌴محـل ولادت⇦م
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسـن فخرےزاده💫 ✨جـزء شهـداے هستـہ‌اے✨ 🌴ولادت⇦سـال1336🌿 🌴محـل ولادت⇦قـم🌿 🌴شهـادت⇦7آذر سـال1399🌿 🌴محـل شهـادت⇦آبسـرد دمـاونـد🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦ابتدا یک دستگاه خودرو نیسان در میدان خلیج فارس آبسرد در حین عبور خودرو دانشمند هسته‌ای کشورمان منفجر می‌شود و سپس عامل بعدی اقدام به تیراندازی رگباری کرده که در پی آن یکی از محافظان شهید فخری‌زاده 4تیر خورده و آقای فخری‌زاده نیز در پی انفجار و اصابت تیر، پس از انتقال به بیمارستان بـه فیـض عظیـم شهـادت نـائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
🔻 حضور رئیس قوه قضاییه در معراج شهدا و دیدار با خانواده شهید فخری زاده 🔸رئیس قوه قضاییه، ضمن حضور در معراج شهدا و قرائت فاتحه بر پیکر پاک شهید محسن فخری‌زاده، با خانواده این شهید بزرگوار دیدار کرد. ✅ @AhmadMashlab1995
💔 یک روز می‌رسد که در آغوش گیرمت هرگز بعید نیست خدا را چه دیده‌ای ...! 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
امروز🌤️ راس ساعت :۰۹:۰۹ در تاریخ:۰۹/۰۹/۹۹ رُند ترین تاریخ قرن😍 بیایید همه✨ برای ظهور مولامون(عج) دعا کنیم💔 و ۹ بار دعای فرج رو بخونیم🤲🏻 چه دعایی بهتر از این⁉️ که رفع تمامی مشکلات در این دعاست🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
توجه توجه همسنگری ها سلام اینجا کانال سین زدن واسه چالش هایی که شما شرکت می کنین نیست‼️‼️ لطفا چالش نفرسید که ما بذاریم تو کانال روزی ۱۰ـ۱۵ تا پیام فقط و فقط واسه سین زدن چالش برای ادمین میاد لطفا دیگه چنین درخواستی نکنین
‏دست استکبار جهانی و پای صهیونیسم بین الملل و آستین آل سعود همه درست. ولی ننگ ابدی بر تو باد آقای ظریف که اینطور ذلیلمان کردی! @AhmadMashlab1995