شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_نــهـــم (حـ
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_دهــم
(مـعـنــاے تـعـهـد)
گــ🌹ـل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... 😍
بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... 🎁
زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .🙂
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ...😇
من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ...😎
پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی، رومئو صداش می کردن ... .😍
اون روز کلاس نداشتیم ...
بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. 😕
برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...
کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .😣😖
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ...😶
رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .😎
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ...
بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:
" هنوز که نهار نخوردی؟" ...😬😁
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .😔
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .☹️
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد 😳...
بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:
"من میگم ماه عسل کجا میریم" ... .🙃😅
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ...😏
اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .😰😱
مسخره کردن ها ...
تیکه انداختن ها ...
کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ...
هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#شهیداحمدمشلب
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش که این عرفات آخر هجران باشد
صبح فردافرج مهـ💚ـدی زهرا باشد
عید سعید قربان بر همه ی مسلمانان مبارک
#زیارت_نصیبمون
🆔 @AhmadMashlab1995
🍃🌸
#مرجان_سلحشوری اولین #بانوی مدال آور ایران در بازی های آسیایی
مدال خود را به قهرمان تکواندوی کشوری #شهیدمحمدحسین_گیتی_نما تقدیم کرد
#شهیدمحمدحسین_گیتی_نما دارنده #کمربندمشکی و
#قهرمان_تکواندو
و #عضو_تیم_ملی ، در سال ۶۲ در عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش سال ۷۵ در عملیات #تفحص_شهدا کشف و به میهن اسلامی بازگشت
🍃🌸
http://eitaa.com/Ahmadmashlab1995
🍃🌸
❄️ ای مشعریان...
دوش به مشعر که رسیدید
آیا اثر از گمشده ی شیعه ندیدید؟
❄️ آیا دل شب...
ناله ی مهدی نشنیدید؟
آیا ز گلستان رخش لاله نچیدید؟
❄️ آن گمشده مه...
تا به سحر شمع شما بود
دیشب پسر فاطمه در جمع شما بود
❄️ امروز...
به هر خیمه بگردید و بجوئید
گرد گنه از آینه ی دیده بشوئید
❄️ در داخل...
هر خیمه بگردید و بجوئید
یابن الحسن از سوز دل خسته بگوئید
❄️ شاید...
به منی چهره ی دلدار ببینید
از یار بخواهید رخ یار ببینید
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_دهــم (مـعـن
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_یــازدهـــم
(زنـدگـے بـا طـعـم بـاروت)
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
"ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... ".😜😕
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .😇
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... 😣
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .😳
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛
به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .😐😑
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .😊
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😞
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت 😔... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...😇😍
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع