eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ امام‌علی(ع)میفرمایند :🌹 موفقیت با دوراندیشی حاصل می‌شود!💪 🌱 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
جنگیدن به اسلحه نیست سلاحِ مبارزه تقواست..! ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱
°•🕊🥀•° وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹آݪ‌عمراݩ﴾ 💕 🎈 🚫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
✋🏻 انقلاب اسلامے ایران، بین الطلوعین حکومت جهانے امام زمان(عج) است. اگر ظهور دفعے واقع مےشد، بشریت ظرفیت تحمل نور وجودے ایشان را نداشت. ✨ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
‹💔🕊› • • ❬رَفت‌وغَزلم‌چَشم‌بِھ‌رٰاهش‌نِگرٰان‌شُد دِلـشورھ‌؎ِمٰابود،دلـٰارام‌ِجھٰان‌شُد!❭ • دقایقے پیش، مزاࢪ 🌿 🚫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
سلام علیڪم رفقا خواستم چندنڪته خدمتتون عࢪض کنم چون مدام این سوال هارو توی پیوی میفرستید! سوال اول اینکه کی مدیراصلیه شما یابانوی محجبھ؟ خواستم بگم ڪھ نه بنده و نه بانومدیرهستیم مدیراصلی ماھ علقمه هستند که سال ۱۳۹۵ کانال رو درتلگرام زدند وبعدهم درپیامرسان های دیگھ🖐! تقریباهم یک ساله که بانو گروهای واتساپ روزدن و بنده گروه تولیدمحتوآ ! واینکه بعضی ازدوستان میگفتن چندساله بنده و بانو فعالیت میکنیم توی کانال بنده2سال ؛بانو۳سال‌ونیم؛ وسوال بعدی اینکه چجور باخانواده شهید درارتباطیم واینکه ایا دروغ میگم وفلان ... خواستم بگم (شمع) که پست امام حسینی میزارن وقتی سیده سلام بدرالدین اومدن اصفهان اونجابودند شماره گرفتند واینا وبعدم با ماه علقمھ کانال رسمی روزدند! وسوال هاتون راجب پدرشهید که میاید پیوی میگید پدرشهید شهیدشدن شماچرادروغ میگید واینا؟! خاستم عرض کنم بنده پارسال بعدازخیلی گشتن و پرس وجو به کمک شهید تونستم پدرشون رو پیداکنم و باهاشون ارتباط بگیرم وبرج۱۲ سالروزشهادت شهید باهاشون مصاحبه کردم بصورت فیلم و فرستادم! وکلام اخر که فرمودید زیرنـظرکدام اعضا خانواده شهید زیرنظر:مادر،پدر،خاله؛وعمه‌شهیدودوست‌شهیدهستش،که‌من‌وبانو‌ وشمع‌و‌ماه‌علقمه‌باها‌شون‌درارتباطیم . . . امیدوارم‌سوال‌دیگھ‌ای‌نموندھ‌باشہ🙂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 سعے ڪنید در روحیہ خود شہادت طلبے را پرورش دهید🖐🏻♥️✨ 🌼💫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌وهجدهم8⃣1⃣2⃣ «ای خدا این وصل را هجران
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣1⃣2⃣ با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند اگر اتفاقی میوفتاد چه در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند امدیم ثواب کنیم کباب شد البته در مورد ما کباب نشد ولی ممکن بود بشود خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده ناگهان فکری به سرم زد تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم تاریک بود امانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی، تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده. اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود هوا کاملا روشن شده بود با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم.همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است.با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود برایم دست تکان داد من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظر بودم بیدارشی بیای ببینی. –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم. آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودند زیر ناخنهای بلندم را تمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند.حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکارکردی تو دختر خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت: –منم خیلی دوستت دارم عشقم الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره‌ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید. –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌ونوزدهم9⃣1⃣2⃣ با خودم فکر کردم این دو
–چشم هاش گرد شد وگفت: –این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی. از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم. خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب می‌چرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌ونوزدهم9⃣1⃣2⃣ با خودم فکر کردم این دو
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣2⃣2⃣ آرش گوشی‌اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی. آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت: –حالا بیا بشماریم بعد داخل قلب نشست وگفت: –توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی. چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. –آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟ –اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار. با تعجب نگاهش کردم وگفتم: –یعنی چی؟ –خیلی جدی گفت: –یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟ کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود. من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت: –میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه‌ی یادداشتهایش نوشت. بعد گفت: –تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود انگار حالا چه کار مهمی است بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم عرق از سر و رویش می ریخت نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم. من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت: –مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت: –ما می خواهیم بریم بیرون بگو نیستیم. مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت: –مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید. مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت: – کیارش جان بزار بیان همگی با هم میریم دیگه...کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت: –بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاد اینجا من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم اینجوری که... مژگان حرفش را برید و گفت: –غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شد یهو الان شد غریبه؟ هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت: –راحیل جون تو معذبی؟ انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم.آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت: –منظور داداش کلی بود میگن یعنی خودمونی تر بهتره وگرنه قدمشون روی چشم. مژگان رو کرد به شوهرش وگفت: –اینا که حرفی ندارن تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره. کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت مادر آرش امد کنار مژگان و گفت: –بگو بیان مژگان جان. بعد هم رو به آرش گفت: –مادر تو هم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه. آرش با صدای بلندومضحکی گفت: –باشه ننه جون، شما جون بخواه. بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت: –باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید. –آرش. –جون دلم. چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟ –معذب نیستی؟ –نه فقط یه کم ازش حساب می برم اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه. –اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه یه جوری باهاش ارتباط بگیر. –آخه اون یه جوری نگاه میکنه که حرفم را نصفه رها کردم و در ادامه‌اش گفتم: –باشه سعی می کنم. جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردو مهربانتر شده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
4_5773844022002977085.mp3
3.13M
📚بازخوانے ڪتاب زندگے‌وخاطراٺ‌🌱 باصداے‌ . . .🌸 جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب🌸 « @AhmadMashlab1995 »
「🖤🔗•••」 ‏دل‌اگࢪیاࢪنبیند جگࢪش‌مۍسوزد! جگࢪم‌سوخت زبس‌خواب‌حࢪم‌ࢪادیدم...💔! - - @AHMADMASHLAB1995
شیریییییییم😻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻
برڪت: 6✌️🏻 فایـزر: 2
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مجید بهرام‌آبادی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطـن‌✨ 🌴ولادت⇦3دی سال1358🌿 🌴محـل ولادت⇦کر
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد عبدالحمید سالاری💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌حـرم✨ 🌴ولادت⇦سال1355🌿 🌴محـل ولادت⇦روستای سردر_هرمزگان🌿 🌴شهـادت⇦3آذر سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
'💚السلام‌علیڪ‌‌اے‌دلیل‌قࢪار‌قلبم-مهدے(:
˹🖇📓˼ -‌‌ - ‌شُدِھ‌دِلتَنـگ‌شَوۍچـٰارِھ‌نیـٰابۍجُزاَشـک مَن‌بِہ‌این‌چـٰارِھ‌ۍبۍچـٰارِھ‌‌دُچـٰارَم‌هَرشَب...! - ...シ!🖤🔗•• ‌ @AHMADMASHLAB1995
🌸🍃 براے یوسف شدن باید☝️🏻 قید زلیخاها را زد|💄 زلیخاےِ چشم چَرانے طمع ورزے عشق هاے خیابانے و اینترنتے•😥📱 و اینگونه‍ مےتوان عزیز خدا شد🕊 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
| سلامٌ‌علي‌حجت‌اللّٰہ‌في‌ارضہ | روزے دیگر از روزها شروع شد..⏱¹ این روز را مےخواهم؛ با یـاد و نـام
از شما مےگویم! براے شما! بہ خاطر شما! بہ امید دیدن، لبخندے کہ روز ظهور بر لبانتان خواهد نشست!💫 هیچ‌کس و هیچ‌چیز مهم‌تر از شما نیست...♥️! 🥀✨ 🌱🌸 | | ☑️ @AHMADMASHLAB1995