شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اگرچہ فیض وصلت را بجویم نمےدانم #تو را دیدم چہ گویم! جفا کردم وفا بسیار کردے.. خطا کردم تو دادے آبرو
🌱🌸
اے قبلہے نمازگزارانِ آسمان؛
هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان..
خورشید تابہ کے بہ پس ابرها نهان؟
عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان..💔!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋••
هر چه میخواهے ببر اما مرا از یاد نه🖐🏻💔
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#رفیقانہ✨
#ارسالے🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
دعاکنیدشهیدباشیم!
نهاینکهفقطشهیدشویم( :
اصلاشهیدنباشیمشهیدنمیشویم...
#شهید_محمدرضا_دهقان🌿•!
✅ @AHMADMASHLAB1995
#بدونتعارف!
آخـ🚶🏻♂🕳
-چطوریستون؟
بلاگرمذهبیِجنگنرمکیبودیتو!:|
یعنیچیکهبهاسممذهباومدیدتکاور
جنگنرمشدیدوبهاسمدینهرغلطیمیکنید؟!
کجایحرفرهبریاومدهشماپیجبزن،بعد
پیگیرتمامخواهرایمذهبیاینستا
وروبیڪا
باش؟-براهمشونمکهماشاءاللهبرادرۍ:\
بیناینخواهروبرادربازیتونیهسربهمام
بزنید😏!
#خداوکیلیتمومشکنیداینبازیکثیفو💣👊🏾
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸•• بے تو دلتنگ ترین عابر این شهرم من... کاش پاییز تو را باز به من پس مےداد🖐🏻🍂 #شهید_احمد_مشلب🌹✨ #
•🌸💕•
-
-
بَرا؎خُـدآبـٰآشِیـمتـٰا
نـٰازَمـٰانرآفَقَـطاوبِڪِشَــد
وَهمَـآنـٰانـازڪِشیدَنخُـدا
مَعنایَـششَھآدَتاَست...
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
[ #تلنگر]
امام جعفرصادق(ع) میفرماید:👇
بنده هر گاه گناهی مرتکب شود🥀
خداوند تا هفت ساعت او را مهلت میدهد💯
چنانچه توبه کرد🤲
چیزی برای او نوشته نمیشود😇
واِلّا تنها یک گناه برایش ثبت میگردد...
➣ @AHMADMASHLAB1995
یه رفیقی برای خودت انتخاب کن❤️
که هر وقت کنارش بودی
نتونی گناه کنی
خجالت بکشی و به حرمت
پاک بودن کارهای
رفیقت دست به گناه نزنی
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد🌷
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
♥️🕊•• اجر ڪسانی است ڪه در زندگی خود مدام در حآل درگیری با نفسند و زمانی ڪه نفس سرڪش خ
🍂میگفت؛🕊
دعاکنیدکهمبتلابشیم...
باخودتونمیگیدبهچی👀مبتلابشیم؟!میگفت؛دعا کنیدبهدردِبےقرارشدن💔برایامامزمان💗
مبتلابشین:)🥀
میگفت؛اون وقت اگهیه جمعه دعای ندبه رو نخوندین...حسکسےرو دارین که!"
شبانهلشکرامام حسین ع رو ترک کرده!💔
••
#شهید_حمید_سیاهکالی🌸
#هر_روز_با_یک_شهید 🍃
⇨ @AHMADMASHLAB1995
رفقا خودتون را در این ماه با خواندن این نماز بیمه کنید!°
تا قبل از اذان مغرب باید خوانده بشود.🙃
@AHMADMASHLAB1995
4_5787168470844049698.mp3
3.95M
📚بازخوانے ڪتاب#ملاقات_در_ملڪوت
زندگےوخاطراٺ#شھید_احمد_مشلب🌱
باصداے . . .🌸
جنابمهدےگودࢪزینویسندھکتاب
#قسمت_هفتم🍃
« @AhmadMashlab1995 »
.
#طنز_جبهہ "🙊😂
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند😂
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...😱
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح..!😂
#شهیدسعیدشاهدی
#شادیروحشانصلوات🍃
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رفقا خودتون را در این ماه با خواندن این نماز بیمه کنید!° تا قبل از اذان مغرب باید خوانده بشود.🙃 @AHM
#سخن_بزرگان ヅ
تعجباستازکسیکه
برایخوابشکهـ مدتڪوتاهیست؛
جاینرمتھیہمیڪند،
امابرایآخرتشقدمیبرنمیدارد !
#آیتاللّٰہ_بهجت🌿
🌱 @AHMADMASHLAB1995
تبقى قـريب القلب ، لو طالت مسافاتك♥️
شما نزدیڪ قلب مےمآنیـ♥️ــد . . .
حتی اگࢪفاصلھ شـمآ زیادباشـد⛓💕
#شهید_احمد_مشلب✨
#کار_خودمونہ💫
#لبنانیات ツ
🌸| @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوبیستم0⃣2⃣2⃣ آرش گوشیاش را از جیبش در
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوبیستویکم1⃣2⃣2⃣
همین که آرش ماشین را از پارکینک بیرون آورد کیارش خودش را رساند و سوارشد من هم صندلی عقب سوارشدم آرش باتعجب نگاهش کرد.
–تا یه جایی منم برسون آرش لبخند زد.
–داری می پیچونی؟
قرار جوجه سیخ کنیا داداش، ما رو با این قوم زنت تنها نزار.
–حوصلشون رو ندارم.
–مژگان ناراحت میشه ها
کیارش زیرلب گفت:
–این بچه کی میخواد بزرگ بشه من نمیدونم.
–بچه که هنوز دنیا نیومده داداش من، چقدر هولی...
کیارش یدونه زدبه شونه ی آرش وگفت:
–مژگان رومیگم.
آرش خندید.
–حالاکجا میری؟ اگه جای خوبیه ماهم بیاییم.
–اتفاقا می خواستم بگم اگه شما هم برنامه داشتید که جایی برید، نمونید خونه برید که معذب نباشید.
–ای بابا، پس مامان چی؟ بنده خدارو آوردیم اینجا
–اون با مامان مژگان جوره
حس کردم باید چیزی بگویم ولی نگفتم و فقط گوش کردم.
آرش نفس عمیقی کشید.
–کاش میموندی، تو که نباشی من کجا برم، یکیمون باید باشیم دیگه نمیشه که این رفتن تو باعث ناراحتی همه میشه.
کیارش با عصبانیت گفت:
–زن زبون نفهم نداشتی نمی تونی من رو درک کنی.
از حرفش جا خوردم، «آخه این چه حرفیه، جلوی من، کلا اینم اعصاب تعطیله ها.»
کیارش ماشین را کنار جاده نگه داشت وکاملا به طرف برادرش برگشت وگفت:
–آخه داداش من، تو هم بااون راه نمیای تو چند بار کوتا بیا، اونم درک میکنه.
کیارش پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده ایستاد روبرویش زمینهای کشاورزی بود، دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و به روبرویش زل زد تیپ و هیکلش شبیهه آرش بود فقط کمی تو پرتر از آرش، یه کم هم شکم داشت ولی مثل آرش همیشه خوش تیپ بود سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد.
«سیگاریم بوده، اولین باره می بینم می کشه.» آرش روبه من گفت:
–برم باهاش حرف بزنم.
وقتی آرش نزدیکش شد، هر دو نیم رخ ایستادندو شروع به حرف زدن کردند.
حرفهای آرش را نمی شنیدم ولی حرفهای کیارش را از بس بلند و با حرص حرف میزد کم وبیش متوجه میشدم. چون شیشه ی ماشین کاملا پایین بود. کیارش سیگارش را نصفه انداخت روی زمین گفت:
–محبت می کنم، اون حالیش نیست.
دوباره آرش چیزی گفت و او جواب داد:
–آخه از وقتی امدیم اینجا همش تو قیافس، فقط به خاطر این که من واسه این دختره رفتم حلیم گرفتم.
«دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه»
–باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا...
میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگیری؟ من اصلا یادم نمیاد اون کی رو میگه
در مقابل حرف آرش که انگار از مژگان حمایت می کرد کیارش جواب داد گفت:
–خب خودش نباید یه توجهی به شوهرش بکنه؟
–منم ملاحظه ی همین حاملگیش رو می کنم دیگه
–آخه، آرش تو نمی دونی چه دیونه بازیهایی از خودش درمیاره، یعنی اگه چهار چشمی مواظبش نبودم زندگیمون تا حالا به باد رفته بود همش هم از روی لج بازی ها فقط می خواد لج من رو دربیاره و اعصاب من رو خرد کنه باور کن گاهی فکر می کنم یه بادیگارت براش بگیرم تا این بچه هه به دنیا بیاد یه بار که حرصم رو درآورد بهش گفتم، فقط معطلم این بچه دنیا بیاد، ماروبه خیرو تو رو به سلامت.
حرفش که به اینجا رسید متوجه شدم که آرش پرسید:
–اون چی گفت؟
–گفت به خاطر بچم دارم زندگی می کنم اگه این کار رو کنی خودم رو می کشم.
کیارش همانجا روی زمین نشست و سیگار دیگری روشن کرد.آرش هم کنارش نشست و باز باهم صحبت کردند، حالا دیگر هم پشتشان به من بود، هم آرامتر حرف می زدند، متوجه نمیشدم چه میگویند نزدیک یک ربع حرف زدند. بعد امدند و داخل ماشین نشستند.
کیارش رو به من گفت:
–ببخشید اینجا تنها موندید امروز رو باید سخت بگذرونید دیگه شرمنده
«فکر کنم منظورش از سخت گذروندن امدن خانوادهی مژگانه»
آرام گفتم:
–نه مشکلی نیست من راحتم.
آرش روبه برادرش گفت:
–شما فکر ما رو نکن ما راحتیم.
منم فوری دنبالهی حرفش را گرفتم و گفتم:
–بله، اگه امروز شما نباشید سخت تره.
نگاهی به آرش کرد و آدرس مغازه ایی را که می گفت جوجه های خوبی دارد را گفت. وقتی رسیدیم خودش رفت همهی خریدها را انجام داد.
وقتی من و آرش تنها شدیم، آرش ازم خواست هوای مژگان را بیشتر داشته باشم و سعی کنم نزدیکش شوم وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت:
– خیلی احساساتیه و ممکنه کار دستش بده.
متوجهی منظورش نشدم و خواستم واضح تر توضیح بدهد که کیارش امد و نشد.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستویکم1⃣2⃣2⃣ همین که آرش ماشین
برادر مژگان تقریبا هم سن کیارش بود تیپی که زده بود مرا یاد جوونهای هیپی انداخت خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم آخه کیارش چطوری با این جیک تو جیک بوده، اصلا به هم نمی خورن.
البته بر عکس تیپش رفتارش در برخورد اول متین ومردانه به نظر می رسید، به جز یکی دومورد. من و آرش جلوی در ورودی ایستاده بودیم تا به مهمانها خوش امد بگوییم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستویکم1⃣2⃣2⃣ همین که آرش ماشین
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوبیستودوم2⃣2⃣2⃣
مژگان و مادر که به حیاط برای استقبالشان رفته بودند، به داخل ساختمان هدایتشان کردند.
من و آرش به مهمانها سلام دادیم مادر مژگان دستش را به طرف آرش که جلوتر از من ایستاده بود دراز کرد بیچاره آرش با تردید نوک انگشتهایش رادرگیر این دست دادن کرد و بلافاصله هم دستش روکشید می دانستم پیش من ملاحظه می کند بعد از این که آرش مرا به هردویشان معرفی کرد اول مادر مژگان امد جلو و با لبخندِ زورکی تبریک گفت و به من دست دادو خوش و بش کرد. بعد هم برادرش دستش را جلوآورد برای دست دادن.
نگاه خیره ای به دستش کردم و کمی رنگ عوض کردم بعد سعی کردم با لبخند زورکی تعارفش کنم به طرف سالن پذیرایی.
”آخه تو که خودت رو شبیهه خارجیا کردی حداقل نصف اونا هم شعور داشته باش اونا وقتی می بینن یه خانمی حجاب داره می فهمند که نباید دستشون رو دراز کنن برای دست دادن، مگر این که اون خانم خودش دستش رو جلو بیاره."
کیارش که همون کنار مبلها ایستاده بود با دیدن این صحنه لبخند رضایتی به لبش نشست. انگار خوشحال بود رفیقش ضایع شده.
"آخه من که می دونم اگه الان با این شکرآب نبودی به جای اون لبخند داشتی دندونات روبه هم فشار می دادی."
مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد زیر مانتواش تاپ تنش بود"لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه."
بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید:
–مژگان می گفت می خواهید برید بیرون
کیارش بی حوصله جواب داد:
–نه دیگه نمیریم همینجا خوبه،
فریدون، برادرمژگان گفت:
–آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل اینجا هست دیگه (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.)
کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت.
بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستادو گفت:
ریختی بده من می برم.
–آرش از مژگان بپرس صافی کجاست پیداش نمی کنم.
بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود.
مژگان امد داخل وپرسید:
–پیداکردی؟
–نه
–توی کشوهاروگشتی؟
–آره نبود
–ای بابایی گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن
من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم.
آخر سر همهی قاشقها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست
–پیداش کردم
مژگان بادیدن صافی در دستم گفت:
–حتما مامان شسته اونجا گذاشته.
بعد از این که آرش چایی را برد مژگان دوباره امد به آشپزخانه وپرسید:
–میوه حاضره؟
در دلم گفتم:
"الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم هوابرت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم."
زورکی لبخندی زدم وهمانطور که نایلون میوه ها را روی سینک میگذاشتم گفتم:
–آخ، آخ، نه، تا تو میوه هارو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم.
–وا راحیل جان جای ظرفهارو من می دونم، مثل این که اینجا خونهی..
–مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی.
نایلون میوهها را درون سینک خالی کرد.
–آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم.
بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم:
–آره خب، آدم یادش میره.
ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست دستمالی هم به دست او دادم.
–دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه.
چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد وگفت:
–من که بااین وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو میبری؟
–میگم آرش ببره چون منم باچادرسختمه.
–وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته.
صورتم را جمع کردم و گفتم:
–کلافه که نه ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه.
–خب چه کاریه؟ یه دامن بلند و بلوز گشاد بپوش راحت.
–آره اونم میشه ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده.
پوزخندی زد و گفت:
–نشونه؟ نشونهی اینه که به همهی مردها توهین میکنی؟ به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی خیلی متکبرانه حرف میزنیا.
–چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همهی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن. بعدشم مگه تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. مثلا همون دزدی که خودت گفتی...
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اربابم آنراکہتویۍچاره بیچارهنخواهدشد.... :) #السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔 #صلےاللهعلیڪ
💔
كُلَّ صَباحَّ
أتَنَفَـسُّ
بِحُبِّ الحُسِين...!!!
هرصبح
به عشقِ حُسین
نفس میکِشَم...:)
سلام آقــائ مــٓن...! #حسین
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞