شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
◜💙🦋◞ وآۍبَـرمـٰا ڪِہبہهِجـرآنتوعـٰادتڪَردیـمْ! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
>•🌸•<
شہرروشننیست..
باصدچلچراغاماکسے!
مےرسدیڪروز✨
حتماباچࢪاغدیگرے♥️:)
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
20.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯⃟ 🥀
شیرینےفراقکمازشوروصلنیست..
گرعشقمقصداستخوشالذتمسیر :))
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#رفیقانہ🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
خدایا..بہمنتوفیقدهکہنیمہشبها
صداۍالعفوالعفوخودرابلندکنمودلم
میخواهددرراهتخندانشهیدشومـ! :)✨
#شهید_حسین_حیدرے🌿•.
✅ @AHMADMASHLAB1995
••🌱🌸••
چقدر شبیہ یکدیگرند این پدر و فرزند! هر دو محمد، هر دو موعود، هر دو رحمت و هر دو خاتَم. منتها پدر خاتم الانبیاست و پسر خاتم الاوصیاء :)
این مقدار شباهت بےحکمت نیست، چرا کہ قرار است رسالتے کہ پدر شروع کرده بہ دست پسر تمام شود. و دین خدا در زمین عالمگیر شود🌹✨
ولادت #پیامبر_اکرم بر تمام مسلمین جهان مبارک باد🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••🌱🌸•• چقدر شبیہ یکدیگرند این پدر و فرزند! هر دو محمد، هر دو موعود، هر دو رحمت و هر دو خاتَم. منته
#مقام_معظم_رهبرے:
ولادت پیغمبر سرآغاز همہے برکاتے است کہ خداے متعال براے بشریت مقدر فرموده است.
ما کہ اسلام را وسیلہے سعادت بشر و راه نجات انسان مےدانیم، این موهبت الهے مترتببر وجود مبارک پیغمبر است کہ در ماه ربیع اتفاق افتاد.
میلاد #پیامبر_اکرم بر همہ مسلمین جهان مبارکباد ☁️🌸
✅ @AHMADMASHLAB1995
••🌸💕••
مادر بود. صبرش کہ تمام شد، نزد #امام_صادق آمد تا از غیبت پسرش شکایت کند. گفت: «تا کے صبر كنم؟ بہ خدا سوگند صبرم تمام شده است.» حضرت فرمود: «بہ خانهٔ خود برگرد. خواهے ديد کہ فرزندت از سفر برگشتہ...!»
زن رفت و با كمال تعجّب دید كہ فرزندش از سفر برگشتہ است. نزد حضرت بازگشت و گفت: «آیا بعد از پيامبر وحے بر شما نازل مےشود؟» حضرت فرمود: «نہ، ولے پيامبر فرموده: عِندَ فَناءِ الصَّبرِ يَأتِي الفَرَجُ {هنگام تمام شدن صبر، فرج مےآيد.} وقتے گفتے، صبرم تمام شده، دانستم كہ خداوند با آمدن فرزندت، فرج تو را رسانده است.»
💯 همهٔ حرف همین است:
صبر کہ تمام شود، فرج مےرسد.
|وسائلالشيعة، ج ۱۵، ص ۲۶۴|
ولادت #امام_صادق{علیہالسلام} مبارکباد🌼🦋
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⛓•• همہ بر سر زباناند و تو در میان جانے :)🖐🏻✨ #شهید_احمد_مشلب🌸🕊 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AHMADMASHLA
🍁••
-
-
شہر ویران نگاهـم را نگاهت مرهـم است✨🌿
#شهید_احمد_مشلب🌸✨
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
گنبد خضرا تو برم_۲۰۲۱_۱۰_۲۳_۱۴_۵۵_۲۲_۰۸۴.mp3
6.03M
•🎶•
• #ثمینه 🎧•
#محمد_حسین_حدادیان_حاج_سعید_حدادیان
『 گنبد خضراتو برم 👏✨🎉😍』
.
.
#میلاد_پیامبر_اکرم_صلی_الله_و_سلم
#و_میلاد_امام_صادق_علیه_السلام
#هفدهم_ربیع_الاول
#عیدکم_مبروک❤️
•💚•هر تپشِدلم، حسین
یاد دادهمادرمفقط بگم، حسین👇
•🎶• @Asheghaneh_halal
پیـام جـدید #محمد_مشلب پـدر #شهید_احمد_مشلب بـراے بچہ هـاے ڪانـال بہ منـاسب #ولادت_پیامبراکرم_و_ولادتامامصادق(؏):
عیدتونمبارک😌💓
از خداوند متعال می خواھیم کهمارابا محمد و آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) جمع کند و ما را با شهدا ، راستگویان و اهل بیت علیهم السلام قرار دهد . . .🌱
#پدر_شهید✨
#کار_خودمونہ🔗
#حذف_لوگو_حرام!
#کپے_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاهودوم2⃣5⃣2⃣ کمی فکر کرد و گفت
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوپنجاهوسوم3⃣5⃣2⃣
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستهام کرده بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم به آشپزخانه رفتم مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانهی دایی رفتهاند. تعجب کردم مادر معمولا خیلی کم خانهی دایی میرفت کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفتهاند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمیدانست من با زهرا خانم و برادرش آمدهام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشود. کمی غذا خوردم.
باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینیام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خواندهام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفتهام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود حتی وقتی عاشقش شدم اینطور نبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شدهام و خودم بیخبرم. پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور میشود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا"خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری میکردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند.
– اسرا وارد اتاق شد و پرسید:
–تاحالا خواب بودی؟
–نه، چطور؟
مادر هم امد و مات نگاهم کرد.
اسرا گفت:
– پس چرا این شکلی شدی؟
–چه شکلی؟
–عین میتها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم.
درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند.
مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید:
–چیزی خوردی؟
–اره مامان.
فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم:
–چراناراحته؟
–تونیستی؟
–برای چی ناراحت باشم؟
–چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو...
نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم.
مادر پیاز پوست میکند.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
–غذا که داریم.
–زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست میکنم.
–مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟
برگشت نگاهم کرد.
–کارش داشتم.
–چه کاری؟
–می خواستم مشورت کنم.
کمی نگران شدم.
–در مورد چی؟
پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد.
–اگه دوست ندارید بگید من برم.
–درموردتو
قلبم ریخت. نگاهش کردم و او ادامه داد:
–یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری.
چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمیآمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمیآید، تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع میشوند و رنگشان عوض میشود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود میشوند. ولی با این حال مزهی خوبی به غذا میدهند تلخ نمیشوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم. یعنی سر ما هم این بلاها میآید؟ بعضیها میگویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بندههایش نمیآورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان.
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995