#تلنگر
-همہمیـگفتن#جبـهہ بخوربخوابـہ!!
راســـــٺمیگفتن
خمپارھمیخوردن
میخوابیـــــدن...💔
🌱|@AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشہ اے از صحبت هاےخودمونی
شهیداحمدراجبعشق🤭
#کلیپ_شهید_احمدمشلب 🌱
✅@AhmadMashlab1995
شهادت را که تسلیت نمیگویند مگر مرگ تاجرانه تبریک نمیخواهد؟🙃
۲۷ آبان سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم؛بـابـک نوری ورسول خلیلے🕊️
ڪانالرسمیشهیداحمدمشلب
✅@AhmadMashlab1995
دوستوهمرزم #شهید_احمد_مشلب:✨
وقتي پیش رفیق شهیدٺمیࢪے و باهاش صحبت میڪنی ممکنھ جسمش کنارٺ نباشہ ولیاحساسمیڪنیکهدارھصداتو میشنوھ
قلبم مشتاقته احـمدعزیزم🥀✨
ترجمھعڪس⇧
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🍃
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
#حذف_لوگو_حرام
🌸 @AhmadMashlab1995
اگه یه روز بهتون گفتن بین اومدن حسن روحانی و بمب اتم یکیشو انتخاب کنید؛ اصلأ از اسمش نترسید؛ ده بیستساله مثل ژاپن جمعش میکنیم😁
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از 『تهی』
🎙#حرف_حق
گروه عصای موسی فقط مونده دفعه بعدی رنگ لباس زیر نخست وزیر #اسرائیل رو منتشر کنه، چون عملا چیزی باقی نمونده که منتشر نکرده باشن :))
یاد یه خاطره افتادم چند سال قبل یه خبرنگار عرب نوشته بود:
یه دوست #ایرانی محور مقاومت بهم گفته چیزهای خصوصی درباره نتانیاهو میدونیم که همسرش خبر نداره . .
ℯ𝓶𝒻𝓽𝓎⫸تهے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکینیستبهشبگهخواهرمن!!
ماباچادرحضرتزهراس
میگیمدلبرینکنیم
تومیخوایدودستمالیهمبرقصی؟صدرحمتبرکسیکهبیحجابه
حداقلچادرحضرتزهراس
روبهسُخرهنگرفته
ازشبرایحراماستفادهنکرده
هتکحرمتنکرده!یهنکتهایکهخیلیقابلتامله
اینکهنگفتچادرحضرتمادرمرو!!!
گفتچادرحضرتمادرشون!واقعاپشتپردهیایناچیه؟
ماجراچیه؟مگهقرارنبود
حجاببرایپوشاندنزیباییهاباشه؟
مگهنگفتیمحجاببرایدلبرینکردنه!
پسایناچیهدیگه؟
عشوهمیخوایبریباچادر؟؟
اگهحضرتزهراس
بوداینجوریرفتارمیکرد؟
✅ @AhmadMashlab1995
#سخن_بزرگان🌹
هےمیگن:آخرشچےمیشه؟
آخرشدستخداست؛بدنمیشه..
ایناولروکهسپردندستتودرستانجام
بدهآخرشدستخداست؛
خوبمیشه..🙂✋🏽
#حاجاسماعیل_دولابۍ✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💢 ضربہ سنگین پلیس بہ کاروان قاچاقچیان در کویر کرمان و شهادت دو تن از نیرو هاے ناجا یگان عملیاتے پلی
روز گذشتہ، فرمانده یگان تکاورے شهرستان بم #سرهنگ_مهدے_توسنگ کہ در درگیرے با اشرار مسلح روز سہشنبہ حضور داشت، بہ شدت جراحات وارده بہ فیض عظیم شهادت نائل آمد.
#قرارگاه_فرهنگے_مجازے_شهیداحمدمشلب
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ بی حرف و حدیث، دوسِت دارم❤️ #ازدورسلام #السلامعلیکیااباعبد
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
🌺 حالم دوباره صبح شد و رو بہ راه شد
🌿وقٺ سلام وعرض ارادٺ بہ شاه شد
🌺عالم تمام،خاڪ ڪف پاےشاه عشق
🌿شاهے ڪہ برتمام جهان سرپناه شد
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
به عشقش این #جمعه به سبڪ #امام_زمان عمل ڪن،
فڪرش رابڪن!
مثلا یڪ روز بدون #گناه... :)
🌱| @AhmadMashlab1995
ثوابیهویے😍
میتونینبراےآقا #امام_زمان سهڪارانجامبدین؟✋🏼
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرجبگین🙂
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتر(هرکےڪه میتونه😉)بفرستین تااوناهمثوابکنن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمیبهرهتدوختهامکهشاید...
بازآییوبرهانیم...
ازاینچشمبهراهی:)💔🍃
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
امارات بندر استراتژیک الحدیده یمن رو اشغال کرده بود، انصارالله تهدید کرد دبی و ابوظبی رو با پهپاد و موشک مورد عنایت قرار میده؛ امارات هم خیلی منطقی خودش عقب نشینی کرد :)))
زبان دنیا رو یاد گرفتید یا بچههای یمن بیشتر توضیح بدن؟ :))))))
#مرحومِزباندنیافهم🙄
✅ @AHMADMASHLAB1995
یکے از خصوصیت هاے بارز شهید تاکید بر نماز اول وقت بود...🍃
همیشه اذان نماز صبح مقر را سیدابراهیم میگفت✨
ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام میدادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر میکردیم نمیتوانستیم روزه بگیریم اما او روزه میگرفت و برای سحری بیدار می شد
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#هر_روز_با_یک_شهید🌸
💫 @AhmadMashlab1995
Γ📜✨••
پیامبراکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
وقتی مهدی ظهور ڪند تمام جهان را
صلح و عدالت فرا میگیرد.
(الهی برسان صاحب ما را)
#حدیثگرافے
#ایـن_امـامنـا✨
#یوم_جمعہ💚
#ایـن_صـاحبنـا✨
↳ @AhmadMashlab1995
#شھیداحمـد:
"زمان آن رسیده که خود را برای ملاقات با حضرت مهدی (عج الله) آماده کنیم"
#شهید_احمد_مشلب✨
#کار_خودمونہ💚
#رفیقشهیدمــ🥀
#سلام_علے_غریبطوس🌱
⇨ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
__
مادرشهیدصبوریمیفرمودندڪه
رفت۴۰روزدیگہبرگرده
۳۱سالطولڪشید..💔
🌱| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوهشتم8⃣0⃣3⃣ بعد از امتحان دیدم که سوگ
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدونهم9⃣0⃣3⃣
برایش قضیهی فریدون را کامل توضیح دادم و او به من حق داد.
گفت شاید او هم جای من بود همین کار را میکرد.
بعد کمی من و من کرد و گفت:
–راحیل، تو منو جای خواهر و یه دوست واقعی قبولم داری؟
–بله، معلومه. شما خیلی تو این مدتی که اینجا کار کردم کمکم کردید. همیشه مثل خواهر با من رفتار کردید. من احترام زیادی برای شما قائلم.
روبرویم نشست و دستهایش را در هم گره زد و گفت:
–میخوام یه چیزی بهت بگم. نمیدونم الان موقعیت خوبی هست یا نه، ولی میخوام حرفم رو مثل یه خواهر گوش کنی.
با سرم تایید کردم و او ادامه داد:
–راستش ما میخواهیم یه چیزی بهت بگیم ولی میترسیم تو ناراحت بشی.
با تعجب پرسیدم:
–چی؟
کمی با استرس گفت:
–اگه کمیل بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه.
–من بهش چیزی نمیگم، خیالتون راحت باشه.
–میدونی راحیل از وقتی کمیل گفته بعد از امتحاناتت دیگه قرار نیست بیای اینجا، دلشوره به دلم افتاده. اون گفت دیگه ریحانه بزرگ شده و میتونیم سرش رو گرم کنیم تا کمکم راحیل رو فراموش کنه.
اون دیگه نمیخواد مزاحم شما و خانوادتون بشه.
با تعجب گفتم:
–نه خب، من خودمم بهش گفتم که دیگه کمکم باید امدنم کمتر بشه تا وابستگی ریحانه کم بشه. این که طبیعیه. راستش مادر هم راضی نیست. الان با این که براش توضیح دادم کمیل خونه نیست ولی بازم گفت اینجوری درست نیست.
مامان هم گفت که دیگه ریحانه من رو تو این رفت و آمدها میبینه، نیازی نیست بیام اینجا. شاید دیگه هیچ وقت نشه بیام.
هول شد و گفت:
–وای نگو راحیل.
لبخند زدم و گفتم:
–خب شما بیایید خونهی ما، منم گاهی با مامان بهتون سر میزنم، اینجوری ریحانه هم به این رفت و آمدهای با فاصله عادت میکنه.
کمی فکر کرد و التماس آمیز نگاهم کرد.
–راحیل موضوع اینه که...
–چی میخواهید بگید؟ چرا اینقدر دست دست میکنید؟
بلند شد و کنارم نشست:
–اگه ما بعد از امتحاناتت بیاییم خواستگاریت تو ناراحت میشی؟
از حرفش جا خوردم و مات نگاهش کردم و او ادامه داد:
–به خدا کمیل مرد زندگیه، میدونم توقع زیادیه، خب کمیل یه بچه داره، واسه همین به خودش حق نمیده که بیاد جلو. من بارها بهش گفتم که اجازه بده حداقل با مادرت صحبت کنم شاید حالا راضی بشن. ولی کمیل همیشه میگفت موقعیت مناسبی نیست. یا شرایط راحیل خیلی با من فرق میکنه. میدونی اون فکر میکنه به خاطر شرایطش شاید تو ردش کنی، که اگه این کار رو کنی ما بهت حق میدیم. بعد سرش را پایین انداخت.
–راحیل کمیل بهت علاقه داره، ولی داره با احساسش مبارزه میکنه، چون خودش رو لایق تو نمیدونه.
من هم سرم را پایین انداختم.
جلویم زانو زد و دستهایم را گرفت:
–راحیل فکر نکنی چون برادرمه میگم ها، اون خیلی مرد خوبیه، مطمئنم خوشبختت میکنه. حرف من رو به عنوان یه خواهر قبول کن. من تو رو هم اندازهی کمیل دوست دارم. خوشبختیت آرزومه.
فکر نکنی فقط به فکر برادر خودم هستم. به نظر من از نظر اخلاقی هم خیلی به هم شبیه هستید.
به حرفهایش گوش میکردم و چیزی نمیگفتم. آخرین جملهاش را که با بغض گفت و یکه خوردم.
–به خدا راحیل اگه این کار رو کنی، تا ابد دعای یه بچه یتیم پشتته. رضایت خدا تو این کاره، چون من میدونم تو بری ریحانه لطمه میخوره.
نگاهش کردم.
–نمیخوای چیزی بگی؟ فقط راحیل یه وقت کمیل نفهمه من بهت گفتما.
جرقهایی که قبلا در ذهنم زده شده بود، مشتعل شد.
–چه بگم، شما من رو غافلگیر کردید. ریحانه برام خیلی عزیزه، همه هم اینو میدونن. حرفهاتون رو قبول دارم. ولی خب باید فکر کنم و با خانوادم صحبت کنم.
با خوشحالی گفت:
–الهی من قربونت برم. باشه عزیزم. من هفتهی دیگه بهت زنگ میزنم خبرش رو ازت میگیرم. اگه جوابت مثبت بود، به کمیل میگم.
سرم را کج کردم و گوشیام را از کیفم درآوردم و به سعیده پیام دادم کارش که تمام شد، دنبالم بیاید.
–زهرا خانم فقط من به دختر خالم گفتم بیاد دنبالم، تا وقتی که بهتون جواب بدم نمیخوام با کمیل برم دانشگاه، با دختر خالم میرم. نمیتونم ببینمش.
رنگش پرید و گفت:
–وای راحیل، اینجوری که میفهمه کاسهایی زیر نیم کاسه هست.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدونهم9⃣0⃣3⃣ برایش قضیهی فریدون را کام
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدودهم0⃣1⃣3⃣
اونوقت دلیل کارت رو میپرسه چی میخوای بگی.
–خب میگم به خاطر ریحانه، که باید کمتر من رو ببینه، بعدشم میگم دختر خالم گفته ساعت کارش به ساعتهای امتحانم میخوره، میتونه من رو ببره.
راستش الان یه کم از دست همدیگه عصبانی هستیم، فکر میکنه ازش دلخورم، فکر نکنم زیاد گیر بده. احتمالا پیش خودش فکر میکنه، به خاطر این موضوع میخوام با سعیده برم. که البته واقعا هم با سعیده راحت ترم.
شاید باورتون نشه ولی من اونقدر از فریدون میترسم که یه جورایی مجبور شدم پیشنهاد برادرتون رو برای این که من رو ببره دانشگاه قبول کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره، این اواخر کمیل هم همین رو میگفت، که تو بهش اعتماد کردی، میگفت فعلا کار درستی نیست مساله خواستگاری رو مطرح کنیم. میگفت تو این همه گرفتاری اصلا وقتش نیست.
بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان بود پرسید:
–راحیل از حرفهام ناراحت شدی؟
افکارم را که بیرحمانه به ذهنم یورش آورده بودند را کنار زدم و گفتم:
–نه.
–آخه یه جوری شدی.
–نه، چیزی نیست، فقط یه کم برام سخته، فکر کردن به این موضوع. باورم نمیشه برادرتون در مورد من با شما حرف زده باشن.
لبخندی زد و گفت:
–از بس داداشم احساس مسئولیت داره، اصلا به خودش اجازه نداده که جور دیگهایی نگات کنه.
خب البته شاید کمی زود بود برای مطرح کردن این موضوع، ولی ترسیدم مثل دفعهی پیش...
صدای گریهی ریحانه هر دویمان را به اتاقش کشاند.
یک ساعتی با ریحانه سرو کله زدم که سعیده به دنبالم آمد.
موقع برگشتن حرفهای زهراخانم را برایش تعریف کردم. با چشمهای گرد شده گفت:
–وسط امتحانها وقت خواستگاریه؟ فکر نمیکنی زود اقدام کردن؟ بعدشم درسته که بابای ریحانه دوستت داره، ولی یه بچه داره راحیلها، الانو نگاه نکن هر وقت عشقت بکشه میری یه سر بهش میزنی، اون موقع دیگه میشی مادرشها، مسئولیت داره، تازه مادرشم نمیشی، میشی زن بابا، یعنی دستت رو تا آرنج عسل کنی بزاری تو دهنش بازم اسمت زن باباست. از حرفهای سعیده یکه خوردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. چه قدر این حقیقت زهر داشت.
سعیده نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اینارو نگفتم ناراحتت کنم، گفتم که روشن شی، از اونورم خب عوضش بابای ریحانه هم مرد خوبیه، حالا درسته شرایطش به تو نمیخوره ولی معیارهایی که تو قبلا میگفتی رو داره خب. درسته؟ –چطور خودم به این قضیهی زن بابا فکر نکرده بودم؟
–البته میشه حالا یه جورایی اسمش بیاد تو شناسمت و مادر واقعیش ثبت بشی، باید راهی داشته باشه، من کلا گفتم. منظورم این بود اگر بخوای بهشون جواب مثبت بدی کارت خیلی سخت میشه. به نظر خودت اینطور نیست؟ شانهایی بالا انداختم و بیرون را تماشا کردم. نزدیک خانه بودیم که سعیده از برنامهی امتحاناتم پرسید.
–فقط سه چهار بار دیگه برم دانشگاه تموم میشه. تو یه روزش سه تا امتحان دارم. یه روزم دوتا یعنی صبح من رو میبری کارت که تموم شد میای دنبالم.
با سعیده برای زمانهای رفت و برگشت برنامه ریختیم.
سعیده قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
–میگم راحیل اگه داعشیه یه جای خلوت خفتمون کرد چی؟
هراسان گفتم:
–داعشی؟
–آره دیگه، همون فریدون. ما دوتا دختر ضعیف میخواهیم چیکار کنیم.
فکری کردم و گفتم:
–مسعود نمیتونه باهامون بیاد؟
–آخه چه داستانی براش بسازم؟ توام که حساسی همش میگی کسی نفهمه. گر چه این داداش منم همچین هر کولی نیست. یکمی هم دهن لقه.
نوچی کردم و گفتم:
–آره دیگه پونزده، شونزده سال که بیشتر نداره. چقدر برادر بزرگتر اینجور جاها به درد میخورهها. کاش حداقل یکیمون داشتیم.
سعیده برای دلداری دادن به من گفت:
–حالا من یه چیزی گفتم بابا، هیچی نمیشه، مگه نگفتی، گفته باهات کاری نداره.
عاقلاندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
–رو حرف داعشی جماعت میشه حساب کرد؟
–میگم راحیل به بابام بگم، یا به دایی؟
–هیچی دیگه، کلا میخوای آبروی من رو تو کل فامیل ببری.
نوچی کرد و گفت:
–همون بادیگارد قدیمت خوب بودا، من تضمین نمیکنم دیدمش پس نیوفتم. من فیلم داعش رو میبینم حالم بد میشه، چه برسه...
–وا سعیده، جدی گرفتیا! بابا یارو از خودمونه، فقط قیافش رو شبیه اونا کرده. ریشش رو هم برداشته رنگ کرده، به قرمزی میزنه.
سعیده خندید و گفت:
–لابد میخواد بگه من داعش اروپاییم.
با صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش. کمیل بود. گفت" وکیل زنگ زده و گفته فردا برای رضایت دادن میخواهد به دادسرا برود، آیا از تصمیمم مطمئن هستم؟ وقتی یادم افتاد که مدتی باید تنها به دانشگاه بروم گفتم:
–بله من مطمئنم. چرا به خودم زنگ نزدن و وقت شما رو گرفتن؟
–چون خودم گفتم اگر کاری داشت با خودم تماس بگیره و به شما زنگ نزنه.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995