شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جا نمۍشود این خنده ها در قـاب هیچ پنجرهاے #خـنده_هایت تمام دوربینها را عاشـق کرده است...❤️✨ #شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیایم را با شما آذین بستہام
تا با شما نفس بڪشم...🍃
با شما زندگے ڪنم...
و روزے مثل شما بشوم🖐🏻♥️
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌿
#رفیقانہ✨
#صبحتـون_شہـدایے🍊
✅ @AHMADMASHLAB1995
.🌱.
#سخن_بزرگان✨
هرکیآࢪزوداشتهباشه
خیلےخدمتکنه
#شهـــیدمیشه...!🕊
یهگوشهدلتپا👣بده،
شهدابغلتمیکنن...❤️
•
ـ مابهچشمدیدیمایناࢪو...
ـ ازاینشهــدامددبگیرید،🖐🏼
ـ مددگرفتناز #شهدا ࢪسمه...
•
دستبذاࢪࢪوخاکقبرشهیدبگو...
حُسینبهحقاینشهید،🥀
یهنگاهبهمابکن..💔
💚|• #استاد_پناهیان
✅ @ahmadmashlab1995
*⭕️📸 خط و نشان کشیدن تیم مذاکره کننده ایرانی برای طرف اروپایی👊*
✍ ترور آلارم:
منابع اسرائیلی به ما می گویند که مذاکره کنندگان هستهای ایران در وین به مقامات اروپایی هشدار دادهاند که در صورت ارجاع برنامه هستهای ایران به سازمان ملل، ایران از NPT خارج خواهد شد و تنها در صورت پیوستن اسرائیل به NPT مجدداً خواهد پیوست.
آقایون مذاکره کننده مگه نمیدونید اینا با یه بمبشون کل سیستم دفاعی مارو نابود میکنن، این چه کاری بوده کردین؟😁
#ظریف_طور 🤦🏻♂️😁
يکي از دنيا دل کند و رفت براي دفاع از حرم . . .🕊
رو سنگ مزارش نوشتن :شھیدمدافعحࢪم:)
يڪے مثل من، اسير دنياسٺ⛓
بايد باشه سهمش فقط:
ديدن عڪسھای حࢪم و مدافعين حرم💔
#شهید_احمد_مشلب 💚
#سلام_علے_غریبطوس 💫
#رفیقشهیدمــ
پ،ن:عڪسشهیداحمددرمنزلشونوارسالی مادرشهید😍
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر 🌸
وقتی از خیابون رد میشی
از سرِ عادت یا حواس جمعی
یه نگاه به چپ میندازی یه نگاه به راست
که مبادا ماشینی بهت بزنه...
چون که زندگی کردن و زنده موندن برات مهمه
سوالم اینجاست!!!
چرا از سرِ عادت یا حواس جمعی
موقع ارتکاب گناه
یه نگاه به عاقبت کارمون نمی اندازیم؟!
اون موقع ماشین بهمون نمی زنه؟
!🌱@AhmadMashlab1995
فࢪمودھاند هࢪچہ ڪہ مستت ڪند حࢪامـ..تڪلیفماوذڪࢪ #حسنجـان چہ مےشود؟ :)♥️ #دوشنبہ_هاے_امام_حسنے💚 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جا نمۍشود این خنده ها در قـاب هیچ پنجرهاے #خـنده_هایت تمام دوربینها را عاشـق کرده است...❤️✨ #شهید
تالحظہاےپیشدلمگورسردبود
اینڪبہیمنیادشماجانگرفتہاسټ🌿
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوسیوهشتم8⃣3⃣3⃣ دکتر آزمایش و سیتیا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوسیونهم9⃣3⃣3⃣
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه میشود که مشکلی نیست و خیالش راحت میشود.
مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقیاش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم:
–چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی.
سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت:
–ازخودت خبرنداری.
من هم لبخندزدم.
–مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم.
سعیده دستم را گرفت.
–راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟
همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت:
–بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه.
همه زدند زیرخنده.
–خوبه خودت استارتش رو زدیا.
همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند.
سعیده گفت:
–حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته.
یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی.
دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود.
–آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا.
نوچ نوچ کنان گفت:
– اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه.
خندیدم و گفتم:
– حالاشوخیهات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم.
–بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده.
–اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم.
همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت:
–جانم! شما غلام کی هستید؟
ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم.
–بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره.
–از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت:
–خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟
مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بیحرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم.
همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همهی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد:
–برای حورالعینم.
بالبخند نگاهش کردم.
مادر تشکرکرد و پرسید:
–آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟
–فکر نمیکنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند.
کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی.
نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم.
نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم:
–میشه اونور رو نگاه کنی؟
دستم را در دستش گرفت.
–نوچ، محرمتراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم میکنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت:
–فکر کنم دکتر داره میاد.
با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است.
گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانیاش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده...
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوسیونهم9⃣3⃣3⃣ کمیل گفت خودم به مادر
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوچهلم0⃣4⃣3⃣
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام میشود. هر روز تمام سعیت را میکنی تا به تلخی ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کمکم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را میفرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخیهای زندگیام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر میگوید بعضیها معنی خوشبختی را نمیدانند، برای همین احساس خوشبختی نمیکنند. او میگوید در اوج تلخیها هم میشود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را میفهمم.
روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم.
یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟"
کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت:
–چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟
نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشهایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم:
–خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس!
باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت:
–گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی...
حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم:
–کارخودته؟
سرش راکمی کج کرد.
–هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم.
–ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بیخبر امدی؟ اونم صبح؟
دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت:
–قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم.
–کجا؟
–دادگاه...قاضی به فنیزاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه.
–ولی تو که گفتی...
–آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم.
تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد.
–حالا فهمیدی چرا بیخبر از تو امدم. نمیخواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی.
استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید:
–من از اون میترسم. اصلا نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟
به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشتهی من تمام میشود؟"
با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی.
تلخی های زندگیام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند.
سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت:
–فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانهگیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه.
چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد.
سرم را شرم زده از روی سینهاش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم.
نگاهم شد یقهی لباسش.
–کمیل.
جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم.
بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛
–جان دلم.
–قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری.
مرا به سینه اش چسباند و گفت:
–دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بندهی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم.
دوباره موهایم را بهم ریخت.
– حالا پاشو آماده شو.
–ریحانه کجاست؟
–تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟
از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم.
بعد بلند شد و دستم را کشید.
–یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوچهلم0⃣4⃣3⃣ یک وقتهایی اتفاقی می افتد
همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست.
–تا من یه چرت بزنم آماده شو.
گلهای روی میز را بو کردم و گفتم:
–همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت میکشی؟
با چشمهای بسته گفت:
–محض دلبری ازعیالم.
نگاهم به حلقهی دستش افتاد، یادم امد که موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم.
همه ی کارهایش دلبرانه بود.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسن فرامرزی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦9تیر سال1365🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد داریوش رنجبر💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨
🌴ولادت⇦19تیر سال1374🌿
🌴محـل ولادت⇦بویراحمد🌿
🌴شهـادت⇦15آذر سـال1397🌿
🌴محـل شهـادت⇦چابهار🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦طی یک عملیات تروریستی به مقر فرماندهی بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
#لحظہاےباشهدا🕊
بےتفاوتے را از خود دور کنید، در مقابل حرف هاے منحرف بےتفاوت نباشید. مردم کوفہ نشوید و امام را تنها نگذارید.
در راهپیمایے ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهاے کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید و تشویق بہ فعالیت در راه اللّٰہ کنید.
#شهید_احمد_کشورے🌸🥀
#سالروز_شهادت✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🎋
راوے: علے مرعے{دوست شہید}
احمد مثل همہ دوستانش مراقب نوع پوشش و ماشینش بود. یڪ روز ازش پرسیدم: من و بیشتر دوست دارے یا ماشینت؟
لبخندے زد و گفت: داداش میدونے چقدر عزیزے! من مواظب ماشینم هستم چون نعمتیہ از جانب خدا و خدا هم بہ ما دستور داده کہ قدر هرنعمتے رو ڪہ بہمون داده رو بدونیم و اگر قدرشون و ندونم ازشون محروم میشم..
اما دلیل اینڪہ خداوند احمد رو این قدر تڪریم ڪرد اینہ ڪہ؛ حب دنیا رو از دلش زدود و راه جهاد رو در پیش گرفت ڪہ بہ گفتہ خودش راه سخت و پرخارداریہ...!🥀🌿
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🧡
#کپی_با_ذکر_منبع✔️
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ ما وصال تو به زاری و دعا میطلبیم دردمندیم و ز لعل تو دوا میط
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
این شبها سرِصبر،
آوارهیِ خاطرات زیارتیم ارباب...
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
{🦋✨} تاهميشهصبورمےمانيم.. درهواےظہور،يامہدے♥️(: #یاایهاالعزیز🥀 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱 | #
روزےکہبہجمالتوچشممبشودباز..
اےجاندلم،روزمنآنروزبخیراست♥️'!
#یاایهاالعزیز💕✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌸🌷
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≼🔗💕≽
•
•
دِلَـمپَروٰازمۍخوٰاهَـد
ڪَمـۍاَززَمینبُریـدَטּ
وَبِـهتـوپیـوَستَــــטּرٰا🕊❁!'
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹✨
#رفیقانہ💕
✅ @AHMADMASHLAB1995
#ولایتمدارۍ_بہ_سبڪ_شھدا🌷
ازبچہهامےخواهمامامراتنہانگذارند
وخدارافراموشنکنند..
بہخداتوکلکنند✨🌱
#شهید_بهنام_محمدے🌹
✅ @AHMADMASHLAB1995
قسمتی از وصیت نامه شهید:
دوستان من؛ فریب اسلام آمریکایی را نخورید، نگذارید اسلام لیبرالی و تفکر اصلاحاتی در شما نفوذ کند، باور داشته باشید که جواب سیلی دشمن، سرب داغ است نه لبخند ذلیلانه. باور کنید که دشمن ما ضعیف است و این وعده خداست که اگر مقابل کفر استقامت کنید پیروزی از آن شماست. شک به خودتان راه ندهید و پیرو ولایتفقیه باشید و لاغیر. پیرو امام خامنهای( مدظله) باشید نه کسان دیگر.
باور کنید که اینها دارند دنیا و آخرت شمارا بر باد میدهند. پس هوشیار باشید، بگذارید تعریف اسلام را از زبان نائب بر حق امام زمان (عج) بشنویم نه کسانی که هر وقت فرصت پیدا کردند و میدان دیدند حتی به خود خدا هم تاختند و اصول اسلام را زیر سؤال بردند. ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستیبخش. نگذارید آدمهای کور عصاکش شما شوند، اجازه ندهید کسانی هادی و راهنمای شما شوند که خود راه را گم کردهاند.
#شهید_سید_اصغر_فاطمی_تبار
#مدافع_حرم
#وصیت_نامه
سالروزشهادت
✅ @ahmadmashlab1995
#jihad
#martyr
#سخن_بزرگان✨
گاهی یک جواب نیمه تلخ به پدر و مادر
کدورت و ظلمی میآورد که صد تا نماز شب
خواندن آن را جبران نمیکند..!
#آیتاللہ_فاطمےنیا🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تالحظہاےپیشدلمگورسردبود اینڪبہیمنیادشماجانگرفتہاسټ🌿 #شهید_احمد_مشلب🌸🌷 #هر_روز_با_یک_عکس ✅
ماڪہازفڪرتوشبخوابنداریمولے...🥀
دربساطِشبمانچشمِترازیادِتوهست :)♥️
#شهید_احمد_مشلب🥀🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پاے_درس_ولایت🔥 #امام_خامنہاے: شهیدان بہ ما میگویند: راه خدا خوف و حزن ندارد، ترس و اندوه ندارد؛ د
#پاے_درس_ولایت🔥
#امام_خامنہاے:
با فضیلتترین اعمال، انتظار فرج است. این یعنے در هر شرایطے ولو سختترین شرایط شیعہ حق ندارد مأیوس و ناامید شود. منتظر است، منتظر فرج است، منتظر گشایش و باز شدن افق است. نفس این انتظار او را قدرتمند مےکند.
#سہشنبہ_هاے_مھدوے🌼🦋
✅ @AHMADMASHLAB1995