#يا_حبيب_الباڪين🌹
(❤️)جز #حسين ڪیست☝️🏻
ڪه در سایہ ے مِهرش برویم🍃
(💜)رحمتِ اوست ڪه
هر لحظہ #پناهِ من و توست...💐
#حرم_پناه_آخرم✋🏻💗
#صباحڪم_حسینے🌿🌤
@ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#صحبت_های_سیده_سلام_بدرالدین
#دربارهء_مجروح_شهید_اسیر_شهادت
🌸بسم اللّه الرحمن الرحیم🌸
🌾بر اساس اراده ی خداوند متعال اگر قرار باشد فردی شهـــ❤️ــــید شود آن فرد شهـــ❤️ـــید خواهد شد🌾
🍁و اگر قرار باشد مجــ💔ــروح باشد آن فرد مجــ💔ــروح خواهد شد🍁
🍃🍂و اگر قرار باشد فردی اســ🌹ــیر شود آن فرد اســ🌹ــیر خواهد شد🍃🍂
☘خواست و اراده ی ما هم به اراده و خواست خداوند وابسته است☘
🌷شهیــد قربانی راه خداوند است...🌷
🌼شهادت برای رضایت خداوند است🌼
✮خدایا آیا راضی شدی؟✮
#صحبتهای_سیده_سلام
#مادر_شهید_احمد_مشلب
#خدایا_راضی_شدی_؟
#دربارهء_شهید_مجروح_اسیر
#مجروح_همانند_زهرا_شد
#یک_سال_قبل_از_شهادت
#از_ناحیه_دست_مجروح_شد
#قطع_انگشت_کوچک_دست_راست
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
تو را خطاب میکنم به رغم انتقادها
امید پابرهنه ها، امام بی سوادها
تو دست خود نهاده ای، به دست های آسمان
فدای دست خط تو، تمام میر عمادها
تبسم تو مےشود، دلیل صلح در جهان
همین که اخم میکنی، رکود اقتصادها!
بگو بمیر! مرده ام، ببین که سر سپرده ام
به حکم چشم های تو، نه حکم اجتهادها
#فداےسیدعلےجان❤️
#۹دی
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸 تو را خطاب میکنم به رغم انتقادها امید پابرهنه ها، امام بی سوادها تو دست خود نهاده ای، به دست ها
🍃🌸
امروز به غیر دل در این صحرا نیست
دل ریخته آنقدر که جای پا نیست
گویید که عمر و عاصیان حیله بس است
آیید و ببینید علی تنها نیست....
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#صحبتهای_سیده_سلام_بدر_الدین
#دربارهء_شهدا_که_به_ندای_هل_من_ناصر_ینصرنی_امام_حسین_لبیک_گفتند
👇👇👇
🌺بسم الله الرحمان الرحیم🌺
🔷🔸🔸🔸آیا مگر میتوان به زینبی که خود فرزندانش را در کربلا تقدیم کرد بخل ورزید؟!!!🔹🔹🔹🔶
🔘🔘🔘آیا فردی که میخواهد به امام مهدی (عج الله) کمک کند نسبت به او بخل می ورزد؟!!!!🔘🔘🔘
🌷او صدای امام حسین (ع) را شنید او امام حسین را با چشم جان دید🌷
✨او صدای حسین (ع) را شنید که میگفت "هل من ناصراً ینصرنی" وبه کمک او شتافت✨
🔶🔹🔹🔹او توشه اش را فروخت...🔸🔸🔸🔷
◻️▪️▪️▪️ این مردان همان هایی هستند که خداوند جان ها❤️ و اموالشان🚘🏡🏍 را خریده است اینان همان مردان هستند▫️▫️▫️◼️
#صحبتهای_مادر_شهید
#هل_من_ناصرأ_ینصرنی
#شهید_مدافع_حرم
#احمد_محمد_مشلب
#لقب_جهادی
#غریب_طوس
#لبیڪ_یا_حسین
#لبیڪ_یا_زینب
#❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_پنجم :
زندگی در خیابان
شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون 😒..
شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم …
دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن😣
اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم😰 …
توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم 😣…
تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … .
با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی …
اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت …
دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …😰😨
کم کم حرفه ای شدیم😏 … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم …
تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … .
من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد 😒… کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید …
توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .😱
بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
ماه علقمــ🌙ــه:
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_ششم :
این تازه اولش بود
یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد♨️ … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … .
برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن💰 …
قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم 🤓… پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … .
همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … 🤗و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم …
جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .🌧⛈
اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .🌪
.بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود😌 … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …😰
یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .😑
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود …
ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …😟
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفتم:
زندان بزرگسالان
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم… 😰
چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام …😱 جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن …
کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …😰😰😰
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد …
دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم …
مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد🍷 … بعدش همه چیز بدتر می شد …
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم 😒… کم کم دست به اسلحه هم شدم 🔫…
اوایل فقط تمرینی …
بعد حمل سلاح هم برام عادی شد …
هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم… علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود …😡
در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .🔥
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …⛓
دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .😔
به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .😩😫
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هشتم :
هم سلولی عرب
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم…💪
اما دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … .😔😣
هر روزم سخت تر از قبل…
کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود…😣☹️
به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود…🔥 امیدی جلوم نبود …❌
این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ …
چه کاری بلد بودم؟ …😔
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها …😰😱😨
اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … .🤔
۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود …😐
تنهایی و سکوت … بدون مزاحم …
اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …😶
۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو …
قد بلند …
هیکل نسبتا درشت …
پوست تیره …
جرم: قتل …
اسمش حنیف بود ….😏
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
༻﷽༺
#السلام_شاه_شهیدان🌷
از ازل تابیده بر جان من اَنوارالحسین
با سلام از دور هستم جزءِ زوارالحسین
اینڪہ بین سینہ مےڪوبد براے ڪربلا
نام آن قلبسٺ نام دیگرش دارالحسین
#صباحڪم_حسینے🌤❣
@ahmadmashlab1995
🍃🌸
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
منو بیش تر دوست داری یا خدا رو؟
مادر گفت « خب معلومه، خدارو. » -
امام حسین رو بیش تر دوست داری یا خدارو؟
- امام حسین رو هم براخدا می خوام. -
پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین بشم!؟😅😉
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 76
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هشتم : هم سلولی عرب تو
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_نهم :
تصویر مات
ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم …😒
فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود 😏…
یه کم هم می ترسیدم 😥…
بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد …😖
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی 😏… و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … .
حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …😞😑
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم… 😨
دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .😰
خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم…
یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … .😫😩
سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم …
توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … .
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_نهم : تصویر مات ساکت بود
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_دهم :
کابوس های شبانه
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ⛓…
هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم …😩
چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود …
یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن …
اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … .
هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد …
سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد …
مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … .😣😖
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم …
می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم …
بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم … .☺️
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد …
توی سالن غذاخوری از همهمه …
با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم …
من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی … 😞😞
بدتر از همه شب ها بود …😫😩
سخت خوابم می برد و تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد …
تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم😤😤
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن …
چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود … .☹️
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت …🤐
همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد:
"اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم"…😍
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهدا در روزهای #فتنه ڪجا بودند؟
#السابقون_السابقون
#اولئڪ_المقربون
آقا مصطفی در فتنه ۸۸ دو بار مجروح شدند ؛ بار اول ۲۵ خرداد با پنج ضربه چاقو به پای چپ و یڪ ضربه قمه به بازوی دست چپ آسیب دید ، با آن همه جراحت ، فتنه گران اجازه نمی دادند ڪه آمبولانس به آنها ڪمڪ ڪند و تهدید به آتش زدن آمبولانس ڪردند و آقا مصطفی با تمام این جراحت و خونریزی از ساعت پنج بعدازظهر تا ۱۲ شب ڪف خیابان در میدان آزادی تهران افتاده بود ، بعد از هفت ساعت خونریزی به بیمارستان منتقل شد . خونریزی آنقدر شدید بود ڪه تا ۲ روز توان ایستادن نداشت . مجروحیت بعدی وی در روز ۱۶ آذر از ناحیه انگشت دست بود ڪه دچار شڪستگی شد .
✍به روایت همسر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
شڪـر خدا را
که در پناھِ حسینم...
#صلـےاللہعـلیـڪیاابـاعبــداللہ
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
بسم رب الشهدا والصدیقین
یوسف گمگشته باز آمد به کنعان ...
پیکر مطهر #شهید مدافع حرم
#شهید_علیرضا_بریری
از #شهدای خانطومان بعد از قریب سه سال به وطن بازگشت و در آغوش خانواده اش آرام گرفت ...
#مهمانی_دگر_از_خانطومان_بازگشت
خوش اومدی خادم الشهدای #هفت_تپه
از بلباسی و کابلی و بقیه خانطومانی ها چه خبر؟
وداع جانسوز همسر #شهید_علیرضا_بریری
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
نوشته شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_یازدهم:
اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد …
تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم:
از کتابخونه گرفتیش؟ …
جا خورد 😳… این اولین جمله من بهش بود …
ـ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .☺️
ـ موضوعش چیه؟ … .
ـ قرآنه … .
ـ بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت:
چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
ـ مهم نیست. زیادی ساکته …
همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم …
شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود …
نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم …
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … 😭😭😭
تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_دوازدهم :
من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت:
دیشب حالت بد نشد😄 …
از خوشحالیش تعجب کردم 😳…
به خاطر خوابیدن من خوشحال بود 🙄… ناخودآگاه گفتم:
احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟😏
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .🙂
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم …
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .😔
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه …
اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش …
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🍃🌸
#یا_اباعبدالله_ع
سلام بر تو ڪه صبح مرا سلام تویے
سلام بر تو ڪه آغاز هر ڪلام تویے
سلام بر تو ڪه ازصبح نور تا شب حشر
تو بودهاے و تو هستےو والسّلام تویے
#السلام_حضرٺ_عشـق❤️
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995