#ولادت_امام_علی_النقی_الهادی_ع
هرکسی پرسید از نام و تبار و شهرتم
سینه را کردم سپر گفتم که عبدالهادی ام
✍شاعر: مهدی علی قاسمی
#السلام_علیک_یا_علی_النقی_ع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت :6⃣1⃣ 💞از دو ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ زﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎش ﺷﺮوع ﺷﺪ. ﺑﻪ روي ﺧﻮدم
#داستان 👇
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :7⃣1⃣
💞رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺧﺎﻧﻪ ي ﭘﺪرم. ﮔﻮﺷﯽ را ﮔﺬاﺷﺘﻢ، ﻋﻠﯽ را ﺑﺮداﺷﺘﻢ و رﻓﺘﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رو ي ﭘﻠﻪ ي ﻣﺮﻣﺮي ﮐﻨﺎر ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺳﯿﮕﺎر ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. رﻧﮕﺶ زرد ﺑﻮد. ﺳﯿﮕﺎر را ﮔﺬاﺷﺖ ﮔﻮﺷﻪ ي ﻟﺒﺶ و ﻋﻠﯽ را ﺑﺎ دﺳﺖ راﺳﺖ ﺑﻐﻞ ﮐﺮد. ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎرش رو ي ﭘﻠﻪ و ﺳﯿﮕﺎر را از ﻟﺒﺶ ﺑﺮداﺷﺘﻢ اﻧﺪاﺧﺘﻢ دم ﺣﻮض.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ آﻣﺪﯾﻢ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ ﭘﺪرم ﺑﺎ ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﻋﻤﻮش، ﻫﻤﻪ آﻣﺪﻧﺪ و رﯾﺨﺘﻨﺪ دورش .
💞ﻋﻤﻮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﻐﻞ ﮐﺮد و زد روي ﺑﺎزوﯾﺶ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ دﯾﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻧﮓ ﺑﻪ روش ﻧﻤﺎﻧﺪ .ﺳﺴﺖ ﺷﺪ .ﻧﺸﺴﺖ . ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ. زﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ را ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ، ﺑﺮدﯾﻢ ﺗﻮ . زﺧﻤ ﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد. از ﺟﺎ ي ﺗﺮﮐﺶ ﺑﺎزوش ﺧﻮن ﻣﯽ آﻣﺪ و آﺳﺘﯿﻨﺶ را ﺧﻮنی می کرد.
ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﻬﻤﺪ. ﮐﺎﭘﺸﻨﺶ را اﻧﺪاﺧﺘﻢ روي دوﺷﺶ. ﻋﻠﯽ را گذاشتیم آﻧﺠﺎ و رﻓﺘﯿﻢ دﮐﺘﺮ . ﮐﺘﻔﺶ را ﻣﻮج ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. دﺳﺘﺶ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد.
دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ:"دوﺗﺎ ﻣﺮد ﻣﯿﺨﻮاﻫﺪﮐﻪ ﻧﮕﻪ ات دارﻧﺪ."
آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش. منوچهر گفت " نه، هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماند، کافی است."
💞ﭘﯿﺮاﻫﻨﺶ را درآورد وﮔﻔﺖ ﺷﺮوع ﮐﻨﺪ. دﺳﺘﺶ ﺗﻮي دﺳﺘﻢ ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ آﻣﭙﻮل ﯽ زد و ﻣﻦ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﺸﻢ دوﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻫﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﯾﮏ ﺗﺐ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ دﯾﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﮏ آخ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺖ . ﻓﻘﻂ ﺻﻮرﺗﺶ ﭘﺮ از داﻧﻪ ﻫﺎي رﯾﺰ ﻋﺮق ﺷﺪه ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ ﮐﺎرش ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. ﻧﺸﺴﺖ.
ﮔﻔﺖ:"ﺗﻮ دﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ؟ ﯾﮏ داد ﺑﺰن ﻣﻦ آرام ﺑﺸﻮم. واﻗﻌﺎ دردت ﻧﯿﺎﻣﺪ؟"
ﮔﻔﺖ: "ﭼﺮا،ﻓﻘﻂ اﻗﺮار ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﺪ.ﻋﯿﻦ اﺗﺎق ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺑﻮد."
دﺳﺘﺶ را ﺑﺴﺖ و آﻣﺪﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ.
💞ده روزي ﭘﯿﺶ ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪ.
{ از آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮك ﮐﺸﯿﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺎي ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﮐﺘﺎب روي ﭘﺎﯾﺶ ﺑﺎز ﺑﻮد. ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﮔﺮدﻧﺶ آوﯾﺰان ﺷﺪ، اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻮد. ﭼﺮا اﯾﻨﻄﻮري ﺷﺪه ﺑﻮد؟ اﯾﻦ ﭼﻨﺪ روز، ﻋﻠﯽ را ﺑﻐﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. ﺧﻮدش را ﺳﺮﮔﺮم ﻣﯽ ﮐﺮد . ﻋﻠﯽ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ راه ﺑﯿﻔﺘﺪ. دوﺳﺖ داﺷﺖ دﺳﺘﺶ را ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ و راه ﺑﺮود. اﮔﺮ دﺳﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ول ﻣﯿﮑﺮد ﻣﯽ ﺧﻮرد زﻣﯿﻦ، منوچهر ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺘﺶ. ﺷﺒﻬﺎ ﭼﺮاغ ﻫﺎ را ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﮐﺮد، زﯾﺮ ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ دﻋﺎ و ﻗﺮآن ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﮑﺮ ﺑﻮد.ﺗﻮﻗﻊ اﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮردﻫﺎ را ﻧﺪاﺷﺖ. ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ زﻫﺮا، ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ. ﯾﺎدش رﻓﺘﻪ ﺑﻮد او را ﻫﻢ ﻫﻤﺮاش آورده. }
💞 اﯾﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ رﻓﺖ، ﺑﺮاﯾﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻣﻔﺼﻞ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻫﺮﭼﻪ دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ،ﺗﻮي ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ. ﺗﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ رﺳﯿﺪ، زﻧﮓ زد و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻋﺬر ﺧﻮاﻫﯽ ﮐﺮدن.
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮدم: " ﻣﺤﻞ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاري، ﻋﺸﻘﺖ ﺳﺮد ﺷﺪه. ﺣﺘﻤﺎ از ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮان را دﯾﺪه اي."
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: " ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮا ي ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮ از ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ در اﯾﻦ دﻧﯿﺎ، اﻣﺎ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ اﯾﻦ ﻋﺸﻖ را ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ. ﺳﺨﺖ اﺳﺖ. اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻨﺪ روي ﺳﯿﻢ ﺧﺎردارﻫﺎ، ﻣﯽ روﻧﺪ روي ﻣﯿﻦ. ﺗﺎ ﻣﯽ آﯾﻢ آرﭘﯽ ﺟﯽ ﺑﺰﻧﻢ، ﺗﻮ و ﻋﻠﯽ ﻣﯽ آﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ي ﭼﺸﻤﻢ."
ﮔﻔﺘﻢ:" آﻫﺎن،ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﻣﺎ را از ﺳﺮ راﻫﺖ ﺑﺮداري....
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان 👇 ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت :7⃣1⃣ 💞رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺧﺎﻧﻪ ي ﭘﺪرم. ﮔﻮﺷﯽ را ﮔﺬاﺷﺘﻢ
#داستان👇
✫⇠اینک شوڪران
قسمت :8⃣1⃣
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﺮ ﺑﺎر ﻣﯽ آﻣﺪ و ﻣﯽ رﻓﺖ، ﻋﻠﯽ ﺷﺒﺶ ﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ راﻫﺶ ﻣﯽ ﺑﺮدﯾﻢ ﺗﺎ آرام ﺷﻮد.
ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﯽ داﻧﻢ. ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﯽ واﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮي وﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﮕﺬار ﻟﺬت ﺑﺒﺮﯾﻢ. ﻣﺎ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ داﻧﯿﻢ ﭼﻪ ﻗﺪر ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ .اﯾﻦ راﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ روي، راﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﮔﺮدي. ﺑﮕﺬار ﻓﺮدا ﺗﺎﺳﻒ ﻧﺨﻮرﯾﻢ. اﮔﺮ ﻃﻮرﯾﺖ ﺑﺸﻮد، ﻋﻠﯽ ﺻﺪﻣﻪ ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺑﮕﺬار ﺧﺎﻃﺮه ﺧﻮش ﺑﻤﺎﻧﺪ:"
ﺑﻌﺪ از آن ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﺪ. ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﮔﺮدش، ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺑﺎز ي ﻣ ﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻋﻠﯽ را ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ ﺗﻮ ي ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ و ﺑﺒﺮد ﺑﯿﺮون. ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ ﺣﺘﯽ دﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﺨﻮرد.
💞{ ﻧﺎن ﺳﻨﮕﮏ و ﮐﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ را ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد، ﮔﺬاﺷﺖ روي ﻣﯿﺰ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪه ﺑﻮد. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ دوﺳﺖ دارد ﺑﺮاﯾﺶ آﻣﺎده ﮐﻨﺪ. ﺻﺪاي ﺧﻨﺪه ﻋﻠﯽ از ﺗﻮي اﺗﺎق ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻻ ي در را ﺑﺎز ﮐﺮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دراز ﮐﺸﯿﺪ ﺑﻮد و ﻋﻠﯽ را ﺑﺎ دو دﺳﺘﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮده ﺑﻮد و ﺑﺎ او ﺑﺎز ي ﻣﯽ ﮐﺮد. دو اﻧﮕﺸﺘﺶ را در ﮔﻮدي ﮐﻤﺮ
ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ و ﻋﻠﯽ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. }
💞 ﺑﺪﻧﺶ ﭘﺮ از ﺗﺮﮐﺶ ﺷﺪه ﺑﻮد، اﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﺎر ي ﮐﺮد. ﺟﺎﻫﺎ ي ﺣﺴﺎس ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺪارا ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻋﮑﺲ ﻫﺎي ﺳﯿﻨﻪ اش را ﮐﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدي ﺳﻮراخ ﺳﻮراخ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎي ﻧﺰدﯾﮏ ﻗﻠﺒﺶ ﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽ ﺧﻮردم.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺧﺎﻧﻮم ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ي ﻗﻠﺐ ﻣﺎﯾﯿﺪ."
دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ازش دور ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺧﯿﻠﯽ از ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ، ﺟﻨﻮب زﻧﺪﮔﯽ ﻣ ﯽ ﮐﻨﻨﺪ.ﺗﻮي ﺑﺎزدﯾﺪي ﮐﻪ از ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﮕﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ را ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎ دﻋﻮت ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺮﯾﻤﯽ،ﺧﺎﻧﻢ رﺑﺎﻧﯽ و ﺧﺎﻧﻢ ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪم. آﻧﻬﺎ ﺟﻨﻮب زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.
💞 دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﻬﺮان. ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮدم از اﯾﻦ ﻫﻤﻪ دوري. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دو ﺳﻪ روز آﻣﺪه ﺑﻮد ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎ را ﺑﺎ ﺧﻮدت ﺑﺒﺮي.
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر قسمت :1⃣ ✨ﻫﺮﭼﻪ ﯾﮏ دﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻦ و ﺳﺎل او دﻟﺶ ﻣﯿ
👆👆👆
قسمت اول 📚 #داستان_اینک_شوکران
را از اینجا بخوانید
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥فیلمی از یه #شهیدBMWسوار
هم زیبا بود😍
هم پولدار😎
موقعی که داشت میرفت حجله ، BMW خودش رو گل زده بودن🚘
اسمش احمد بود
و نفر ۷ رشته تکنولوژی اطلاعات💻📱🌐 در کنکور سراسری دانشگاه...
اما...
به تموم خوشیای دنیا گفت #نه
و یک #بله داد به....
#حضرت_زینب...
و معروف شد به یوسف الشهدا...
#پیشنهاددانلود
#شهید_احمد_مشلب
@AHMADMASHLAB1995
May 11
💢سید حسن نصرالله:
🔹🔸اسرائیل وارد لبنان شود نابودیاش را بطور زنده پخش خواهیم کرد‼️
اعلام جنگ علیه ایران، اعلام جنگ علیه تمام محور مقاومت است🔥💥
سید حسن نصرالله گفت
زمانی که از موازنه قدرت و بازدارندگی و مقابله با دشمن و ترس آن از مقاومت و حمله به لبنان سخن میگوییم، این مسئله با خطابه گفتنها و شعارها محقق نمیشود.
#نحن_صامدون
#اندڪےبصیرت