شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۴ مجید قهوهخانه داشت.😎 برای قهوهخانهاش هم همیشه ن
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۵
عطیه خواهر مجید مےگوید:
چند روز مانده به رفتن، لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت:
«من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردهاید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتهام سوریه.😐
مادر و پدرم اول قبول نمیکردند.😒
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.🙃
نمیدانستیم همهچیز جدی است. وقتی رفت دیدیم زیر عکس ها برای دوستاش نوشته: "درسته به مامان و بابام الکی گفتم اما اینجوری دیگه حسرت نمےخورن منو از زیر قرآن رد نکردند.😌»
پدر با لبخندی ادامه مےدهد:
"مجید یک تکیه کلام داشت، مےگفت: #جو_گرفته_منو!😅
وقتی دید مادرش راضی نمےشود عکس بگیرد گفت:
"بیاین عکس بگیرین! #جو_گرفته منو!!!"😌
پدر مجید میگوید:
«آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریختهاند که اینطور تلاش میکند! باورمان شده بود.🙄😒
یک روز سند مغازه را به مجید دادم و گفتم:
" این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت.🙃
هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم.☺️
تو را به خدا به خاطر پول نرو.😐
مجید خیلی عصبانی شد، پایش را به زمین کوبید و با فریاد گفت:
"به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم."😠
من خیلی به هم ریختم.»😔
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر، فقط مےگفت نمیرود؛😔اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخورد.😰
حتی میترسید لباسهایش را بشوید:
«روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم ناغافل برود.😕 مجید هم وانمود میکرد که نمیرود.🙃 لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود، فکر میکردم اگر بشویم میرود.😰
پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود.😶☺️
من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است.😔🙄
همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر سادهدل کَند؟😍
یکی از دوستان مجید برایش عکسی میفرستد که در آنیک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادهام.»😔
مجید بیهوا رفت در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی کرد.🙂👋
سرش را پایین گرفته بود و اشکهایش را از چشمهای خواهرش پنهان میکرد بیآنکه سرش را بچرخاند دست تکان میدهد و میرود.👋
مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میکند و حالا جدی جدی راهی میشود.🏃☺️
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995