#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
جشن تولد يكی از #دوستامون بود😃☝️
تصميم گرفتيم #با هم بريم و براش كادو بخريم🎁
بهش يكی از بهترين #پاساژ_هارو برای خريد معرفی كردم که اونجا بريم😀
اما #مخالفت كرد و ازم خواست كه بریم به يكی از همین مغازه های #اطراف 🙁✌️
#وقتی رسيديم ديدم چهرش درهم رفته و #سرش پايينه😞
ازش سوال كردم اتفاقی افتاده؟
گفت دلم ميگيره #وقتی جوونا رو به این شکل ميبينم ...😔
ديدم نگاهش به #اون سمت خيابون رفت ... چند دختر و پسر مشغول شوخی باهم و #حركات سبكانه ای بودن😓
دستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت #بريم🚶🚶
داخل مغازه رفت #و سريع چيزی برای هديه انتخاب كرد و #برگشتيم👌
توی ماشين سرش پايين بود و زياد #حرف نميزد😞 مگر اينكه من باهاش صحبت ميكردم و اون #پاسخ می داد ...
شب موقعی كه #ميخواستيم به مهمونی بريم ناگهان جلوی در خونمون ديدمش😳 پرسيدم اينجا چيكار ميكنی؟من فكر #ميكردم تو رفتی‼️
گفت من #نميام‼️
ولی از طرف من #هديه رو بهش بده🎁 و بهش تبريك بگو👌
ازش #علت اينكار رو سوال كردم ،گفت شنيدم جايی كه #تولد رو گرفته اند🎉🎈 مكان مناسبی برای شركت #ما نيست☝️ ما آبروی #حزب_الله و جوانان اين #راهيم اونوقت خودمون نامش رو خراب كنيم؟!
#شهید_جهاد_مغنیه
@AhmadMashlab1995
بالی دهید . . .
به وسعت ِ هفت آسمان مرا
من هر چه میدَوم
به شهیدان نمی رسم !
#شهیداحمدمشلب
#حزب_الله
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
💔
اگـر ما خودمان را اصلاح کنیم
آقا ظهور مےڪـند
#قسمتی از وصیت نامه یک شهید۲۰ساله
#شهیداحمدمشلب
#پروفایل😍
#حزب_الله
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوازدهم حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سیزدهم
دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:علی مرعی(دوست شهید) #موقعیت_شناسی قسمت دوم: #احمد در ما
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید)
#حزب_الله
قسمت اول
جوانان لبنانی بسیار پر شور بوده و در فعالیت های حزبی حضور پررنگی دارند. باتوجه به اینکه عده ی زیادی از مردم لبنان شیعه هستند و جنبش انقلابی حزب الله یکی از مشهورترین و تاثیرگذار ترین گروه های اسلام گرا در لبنان است اکثر جوانان هوادار حزب الله هستند. #احمد هم از این قضیه مستثنی نبود . اما برخی از جوانان در لبنان نسبت به حزبی که در آن عضویت دارند متعصب اند . نکته ی جالب و قابل تأملی که در مورد #احمد وجود داشت این بود که در خصوص حزب الله تعصب بیجا نداشت و ایده ها و نظرات سایر احزاب را نیز می پذیرفت،امااز عقاید و آرمان های خودش کوتاه نمی آمد و از آن ها دفاع می کرد .
عضویت در کشافه و ارتباط با مربیان و اعضای حزب الله #احمد را بسیار تحت تأثیر قرار داده بود . امتحانات آخرین سال تحصیلی در لبنان به صورت سراسری در کشور برگزار می شود و نسبت به سال های قبل دشوارتر است،اما #احمدباپشتکار و تلاش امتحانات نهایی را پشت سر گذاشت او شوق زاید الوصفی برای عضویت در حزب الله داشت .
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید) #حزب_الله قسمت اول جوانا
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید)
#حزب_الله
قسمت دوم:
علاقه ی او (احمد) به عضویت در حزب الله را که می دیدم،بسیار خوشحال می شدم که پسرم می خواهد قدم در راه دفاع از اسلام،کشور و ناموس بگذارد. از اینکه #احمد در عمل پیرو راه امام حسین (علیه السلام) و مکتب عاشورا بود، برایم لذت بخش بود. من افتخار می کردم که مادر پسری از جان گذشته و فداکار هستم زیرا اسلام نیاز به جوانانی دارد که خود را فدا کنند و اگر جوانان ما نباشند چه کسی فدایی اسلام خواهد شد؟
#احمد در 17سالگی مفتخر به عضویت در حزب الله شد، زمانی که به خیل مجاهدین فی سبیل الله در حزب الله پیوست، دوره های آموزشی متعددی از جمله فنون نظامی،دوره های اعتقادی و... را گذراند
حضور در برنامه های منسجم حزب الله از #احمد یک نظامی واقعی و جنگاور حرفه ای تربیت کرده بود .
اما حضور او در حزب الله او ا از فعالیت های کشافه غافل نکرد و زمانی که به عنوان مجاهد در حزب الله عضو بود،به عنوان مسئول و مدرس به سازمان پیشاهنگی می رفت و آنجا با بالاترین رتبه سایر نیروها را آموزش می داد .
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_بدرالدین
{مادر #شهید_احمد_مشلب} :
در راه مجاهدت، الگــوے #احـمـد یــکـے از شـهــداے #حــزب_الـلـہ بــہ نــامِ... #غازی_علی_ضاوی معروف به #دانـیــال بود.
#احمـد او را دوسـت داشـت و با او زیـاد دیــدار داشــت. رفتـار، کــردار و انـدیشــــہ هاے دانیال برای #احمد الگو و سرمشق بود و دوسـت داشت شبیــہ بـہ او باشـد.
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#حزب_الله هم الغالبون
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
🔻شهادت فرمانده بلند پایه حزبالله در جنوب لبنان
▫️حزبالله لبنان شهید شدن حسین خضر مهدی مشهور به «ابوخضر» از فرماندهان بلندپایه واحد موشکی و پهپادی حزب را تایید کرد.
#لبنان | #حزب_الله |
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』